Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴ مطلب با موضوع «Drug» ثبت شده است

The treasure found

۱۹
مهر
اصلن نمی دونم دلیل نوشتن اینا چی بودا، صرفن نوشتم چون همش "اینجا" جا نمی شد.
1. شبه و تاریکیِ کوهِ روبرو با جاده ی  توی دلش، مسیر تلسکی، پنجره های هتلِ روبرو و آسمون یکی شده؛ جوری که نگاه از پشت پنجره ی تراس، از داخل اتاق، جواب نمی داد و تخت رو به سمتی نهادم و سویشرت رو برداشتم، بیرون رفتم و نشستم روی کاشی های سردِ کفِ تراس.
2. مسیر، دو تکه بود، اول یه سربالاییِ محض و زیرِ پامون هم پر از برف. وقتی از یه ارتفاع بالاتر رفتیم خورشید هم معلوم شد و نورِ مستقیمش با سفیدیِ برف دست به یکی کرد تا چشمای بی حفاظم ناچار بسته بشن و تکون های تلِسکی معلوم کنه که رسیدیم به قله ی مسیر و می تونیم چند دقیقه ای بچرخیم و دیدی بزنیم و از شیبِ دیگه ای بریم پایین. دید زدن زیاد طول نکشید، فضا یه حالت اودیار واری داشت و با لحظاتی چشم چرونیِ شیبِ پر برف، تصمیم گرفتم برگردم پایین. مسیرِ برگشت در عوض سایه زده بود. بر خلافِ رفت که از بالای سر مسابقه دهنده ها رد شده بودیم، اینجا تو بازگشت یه عده اسکی بازِ دلی و بی مسابقه داشتن شیب رو پایین می رفتن، فقط از اون بالا می شد به شیارهای گمی که توش سُر می خوردن مسلط شد و دید که چه گریزدوستانه خودشونو گم و گور کردن و رو و تو اون سفیدی تنهاییِ خودشونو جشن می گیرن.
3. اتوبوس نگه داشت و همگی پیاده شدیم. به گمونم بهار بود و هوا هم بارونی. اینجا یه پیچِ پهن از جاده شمشک به دیزین بود که مسیر رودخونه، توش چند تا آبشار پهن هم بوجود آورده بود. یه دکه ی جیگرکی و سکویی برای نشستن هم پیدا می شد. کوهستان! کوهستان بزرگترین واژه ای بود (و هست) که وقتی از اونجا رد می شم تو مغزم وول می خوره. کوه های غول پیکر و دره های خالی ِ بزرگِ وهم انگیزش باعث می شن این تصور که تا پیش از این به چه چیزهایی لفظ عظیم و تهی رو می دادی به بازی گرفته شه!
4. از بهشتی که برید سمت مصلا، یه خیابون چسبیده به ضلع شرقی مصلا هست ب اسم قنبرزاده؛ وقتی پیچیدید توش، همون آغازِخیابون یه گودالِ خیلی بزرگ هست. شاید بزرگترین گودالی باشه که تا حالا از نزدیک دیدید، اون پایین توی گودال کلی دم و دستگاه هست برای ساختِ تونل. روی دیواره های شمالی و جنوبی گودال هم ورودی های تونل معلومن. تا چشمم از دور به این گودال افتاد، مثل آدمای توی انیمه ها چشمام یه برقی زد و قلبم شروع کرد با شدت تپیدن! حالا گفتنش برای کسایی که مثل من نباشن فکر می کنم سخت باشه. یه گودال به اون بزرگی چنان وجدی در من بوجود آورد که وقتی رفتم کارم رو انجام دادم و بر می گشتم چند دقیقه ایستادم دور و بر گودالِ عزیز و شروع کردم به عکاسی ازش. از این خوشحال بودم که می تونم هفته ای چند روز بهش سر بزنم و وایسم از اون بالا لذتشو ببرم...



5. ... در اوایل قرن هجدهم واژه ای اهمیت یافت که می شد بوسیله ی آن در برابر کوه های سر به فلک کشیده، یخبندان های عظیم، آسمان شب و صحراهای بایر واکنش خاصی را بیان کرد. به احتمال قوی اگر در حضور این مناظر احساسی متعالی تجربه می کردیم، می توانستیم آن را با این واژه بیان کنیم و بدانیم که بعدها هم درک می شویم.
اصل واژه [sublime] بر می گردد به رساله ای با عنوان «درباب متعالی بودن» (200 سال بعد از میلاد) ... [منتقدان و نویسندگان] مجموعه ای از مناظرِ تا کنون بهم نامرتبط را در مجموعه ای گرد آوردند که وجوه اشتراکشان حجم، تهی بودن یا مخاطره آمیز بودنشان بود. و بحث می کردند که این قبیل مکان ها احساسی قابل تشخیص برمی انگیزند که در آنِ واحد هم لذتبخش و هم اخلاقن خوب است. ارزش این مناظر دیگر با وجوه زیبایی شناختی آن ها (هماهنگی رنگ ها و تناسب خطوط) و یا بر حسب کاربرد اقتصادی شان ارزیابی نمی شد، بلکه بر حسب قدرت شان در برانگیختنِ تعالی ذهنی بود.
6. کتابِ «یک هفته در فرودگاه» الن دو باتن رو ذوق زده همراه پیپ برداشتم و رفتم بیرون. تو نور ضعیف تراس و سرمای مهرماهِ دیزین نشستم به خوندن و گیروندنِ پیپ تو اون سرما و یه چشمم هم حریصانه مسیرِ اتومبیل هایی رو که اون وقت شب از بالای گردنه ی دیزین پایین می اومدن و فقط سرِ پیچ های اون گردنه ی پرشیب می شد از روی نور چراغاشون ردّشونو زد، تعقیب می کرد.

پ ن: مورد دو به سال 86 برمی گرده، مورد سه فکر می کنم سال 78 باشه، مورد چار سال 90 (این یکی رو اصلن همون زمان نوشتمش) مورد پنج نقل قولیه از کتابِ عزیزِ «هنرِ سیر و سفر» و موارد یک و شش مربوط به همین دیشب هستن.
پ پ ن: یک هفته در فرودگاه رو بخونید، باشد که رستگار شوید!

با تشکر از آقای موبی که تکونی بهم داد تا این عصر جمعه ای دستم به نوشتن بره.


  • احسان

moanology

۲۳
مرداد
انسان راه های مختلفی برای غمگساری داره، گاهی تیریپ "بشره فی وجهه، حزنه فی قلبه" بر می داره و می شه نگاهی به افق های دوردست و لبخندی کج (دیگه خب از بشرِ فی وجه چه انتظاری داری شما؟) و گاهی صدای گریه ش بلند می شه، صدای گریه ی بلند شونده، شما می دونی صدای گریه ی بلند شونده چی می گه؟ نمی دونی که! دو حالت می تونه رخ بده براش، یا بصورت یهویی باشه که اسم بغض دادن بهش و می تونه هم از شادی باشه هم از غم (که البت باز هردوش یه داستانه) صدای فیس و فیس ملایمی تو فضا طنین انداز می شه و ناگهان با لرزش و پرشی به جلو صدای ترکیدن بغض به گوش می رسه و دیگه بعد از اون اوج، کم کم صدا میاد پایین و زود به سکوت ختم می شه. نوعی وجود داره که با خنده همراهه، هی گریه هی خنده، زود هم به فکر پاک کردن اشک هاش میفتن همه. یه گریه اما هست دوستان، یه غمگساری هست که انسان رو به معراج می بره، حاکی از فراغته، این گریه بی صداست عزیزان، بـــــــی صدا، سکــــــــوت، نگاه طرف همین جوری می ره تا خود معراج، از اون بالا یه چیزای خیسی می گیره قرارش می ده رو چشماش و مژه های زیرینشو تر می کنه، تر شدن مژه های زیرین هم که چیز خوبیه

- این آقای گرت هدلاند، قبلن هم گفتم برادر ماست یجورایی، یه چیزای خوبی خونده، یه چیزای خوبی هم بازی کرده در حد توانش، البت من خودم منتظر دیدن استاد در نقش دین موریارتی هستم که فیلمش هم داره تو کیف خاک می خوره و منتظر وفا شدن عهد من تو اول خوندنِ کتاب و بعد دیدن فیلمه بنده ی خدا. اما رفیقمون تو کانتری استرانگ یه نواهای خوبی میاد، دم خوبی می گیره تو فیلم که چن تاش هم رفته تو آلبوم ساندترک فرعی فیلم و مغفول مونده، غرض اینکه برید گوش کنید اگر مردِ رهید.

- سریال عزیز SIX FEET UNDER که میشه ترجمه ش کرد مدفون، یا خفته در گور یا خاک یا همچین چیزی، این چند وفت هم از بس این ور اون ور و پیش دوست و آشنا جارشو زدم دیگه حجت رو به اتمام رسوندم ولی حالا که تازه دیدنش رو تموم کردم، تو اینجا هم که حکم تریبون رسمی من رو داره تبلیغشو می کنم شاید یکی در این دنیا خواست ببینش و از این طریق مطلع شد. 

در راستای شرح دورنمای سریال باید عرض کنم که همونطور که خداوند تو قرآن فرموده: کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ، خلاصه اینجا هم همون داستان برقراره، خانواده ای که تو کسب و کار کفن و دفن اموات هستن و به اصطلاخ خودشون یه Funeral Home دارن و ادارش می کنن، تقریبن تمام قسمت ها با مرگ شروع می شن و قصه ی فرعی اون مرگ در کنار قصه ی اصلی آدمای داستان روایت می شه. بیشتر بازیگرا اونجور که من خوندم پیشینه ی تئاتری دارن و این شاید وجه تمایز این سریال باشه با خیلی کارای دیگه از لحاظ ترکیب بازیگرا. دیگه اینکه... کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ!


Sia - Breathe Me

  • احسان

گلستان

۲۲
ارديبهشت



1- «...با خانواده هامان این مشکلات را داشتیم. بعد که خانواده ی خودمان را درست کردیم، شیوه ی خودمان را هم پیش گرفتیم. با هم می رفتیم مسافرت. هرجا که اراده می کردیم. عکاسی می کردیم، اصلن کارمان این بود. زندگی مان کارمان بود. کارمان تفریح مان بود، تفریح مان اعتقادمان بود... »

2- «...در طول جنگ دستمالی داشتم که همیشه همراهم بود. این دستمال را بارها شسته ام. به آن گلاب زده ام. اما کماکان بوی مرگ می دهد. احساس می کنم دیگر هیچ چیز مرا نمی ترساند. هیچ چیز حیرت زده ام نمی کند. من نهایت آن را دیده ام... جنگ یک اضطراب واقعی درباره گذشت زمان در من بوجود آورد. نمی توانم حتا کمی بنشینم و کتاب بخوانم. مدام می خواهم حرکت کنم و کاری بکنم. می خواهم از هر لحظه ی زندگی استفاده کنم. چون هر آن ممکن است آن را از دست بدهم.»

3- «دیشب خواب میلفیلد را دیدم. خواب آن دهه های شلوغ 1960 و 1970 که آنجا درس می خواندم. توی خوابم کاوه هم بود. آره! اسمش همین بود. رفیق خوبی بود. امروز فکر کردم توی وب ردش را پیدا کنم و توی گاردین دیدم که او کشته شده. در عراق! هنوز شوکه ام. کاوه در عراق کشته شده! من خانواده اش را نمی شناسم. آخرین باری که با او بودم تقریبن 30 سال پیش بود، در دبیرستان. کاوه خوب بسکتبال بازی می کرد، خوب گیتار می زد. آهنگی که خیلی خوب می زد April Comes She Will بود که پل سایمون و آرت گارفنکل خوانده اند. یادم هست هیچ وقت آرام و قرار نداشت... کاش الان در آرامش باشد.»


تقدیم به حبیبه جعفریان!

  • احسان

می فرماید:
 آن کس کو آزمون ندارد / از بعد از او خبر ندارد


آدم پر سفری هستم. سفر طولانی و دور و دراز ندارم ولی همش در رفت و آمدم که با توجه به تنبلی ذاتیم چیز بغرنجیه. کارمم به رفت و آمد مربوطه اصلن. این روزا، تو این یه ماه اخیر کمتر روشنایی درخشان روز رو دیدم. صبح زود رفتم و تو اوایل تاریکی هوا برگشتم. دوشنبه اول صبح اما باید می رفتم خیابون مطهری. رفتم میدون نوبنیاد و ماشین های هفت تیر رو سوار شدم. بارون که نه ولی سرمای خفیف مرطوبی تو هوا بود و شفافیت تهران بعد از مدت ها بالا کشیده بود. کثیف ترین چیزا وقتی شفاف باشن خواستنی می شن (یادمه تو یکی از اپیزودای Planet Earth داشت زندگی زیرزمینی حشرات رو نشون می داد و تصاویری با دوربین های فوق سریع و شفافیت بالا از سوسک ها، از جمعیت انبوهشون نشون می داد که دوربین هم هم سطح کف بود و روی خاک، توضیح زیادی لازم نیست که چه حس نوع دوستانه ای (!) نسبت بهشون پیدا کرده بودم) این شد که زل زده بودم به چراغ عقب یه پراید کثیف که با سرعت متوسط بغل ماشین ما داشت رد می شد و تو نظرم اون مک کالی بود و منم هانا... یا نه، هانا کس دیگه ای بود و من همون نقش تماشاچی رو داشتم و نگاه به چرخش چرخ و قالپاق بی ریختش، مثل نگاه کردن به اون چرخیدن های ملکوتی چرخ ماشین تو اون اتوبان تو شب برام طعم یگانه ای پیدا کرده بود. همین جور که تو اتوبان صدر جلو تر رفتیم نگاهم مشغول اون سازه های عظیم و تسلیم کننده شد (شما هم عاشق سطح سیمانی قرن هستید مثل من؟ یه جور دل مشغولی اطمینان بخش بهم می ده، جوری که دلم غنج می ره برای فکر کردن و تو مغزم ور رفتن باهاش، بخصوص که کتاب خوشی ها و مصایب کار هم که این روزا دستمه. توش جمله های عاشقانه ای پیدا می شه درباره دکل های برق و ستایش های خوندنی از تمیزی و بی نقصی سیستم لجستیک و ... اگه بدونید چقدر این کتاب اصلن برای شخص من نوشته شده و زده تو خال احساس من به دنیا، ر ک به پی نوشت) دوست دارم فرصتی دست بده و بتونم یه روز از همون ابندای صدر تا انتهای اون سازه های پل پیاده برم و با همون لذت و اشتیاق و سکوتی که با ایمان تو باغ ارم، دست به تنه درختای پیر می کشیدیم و گوش می چسبوندیم تا صدای خش خش رو بشنویم، دست بکشم به پایه های پل و چشم بدوزم به جر ثقیل های مهیبش. اگه راهتون هنوز به اون ورا نیفتاده انذارتون می کنم که تا قبل از افتتاحش حتمن یه سر، تو اون ترافیک مثال زدنی تو صدر بیفتید و حظی ببرید از اون جرثقیل های غول پیکر و اون همه بدنه بتنی و اگه شب باشه و چراغاشم روشن که چه بهتر. شهرکیه واسه خودش. کم مونده بود از دیدن اون همه زیبایی اشکم دربیاد(البته من تو تهران از این جاها و کانسپت ها بازم دارم واسه خودم که خب لو دادنشون ثواب نباشد). کم کم رفتیم و رسیدیم به... از جلوی خونه علی رضوان هم رد شدیم. کلیدی هم نبود یه آبی به گلدوناش بدم. بعدش دیگه پیچیدیم تو صیاد و شلوغی و هیچی... بازم تهران بی نشونه و ...



پ ن: الن دو باتن تو بخش اول کتاب خوشی ها و مصایب کار که یجورایی حکم مقدمه رو هم داره (اسم این بخش اینه: نظاره ی کشتی باربری) به ابعاد مخفی و دور از نظر مونده کشتی های باربری و محجوبیت ذاتی اونا در برخورد با آدما می پردازه و الحق که چه ایثاری هم نثار جزئیات می کنه. آخرای این بخش رفته تو نخ یه عده که دراگشون رفتن تو نخ این کشتی هاست، که لب اسکله منتظر می ایستن و آمارشونو در میارن:
مسلمن کشتی دوست ها به اشیای مورد علاقه شان خیال پردازانه واکنش نشان نمی دهند. کارشان قاچاق آمار است. انرژی شان روی تاریخ گزارشات سفرها و سرعت کشتی ها، ثبت شماره ی توربین ها و طول میله ها متمرکز است. مثل مردی رفتار می کنند که بدجور عاشق شده و از معشوق می پرسد آیا اجازه دارد به احساس خود تن دهد و فاصله ی بین آرنج و شانه ی او را سنجه ای بزند. اما این علاقه مندان، در تبدیل شور به مجموعه ای از حقایق عینی دست کم پیرو الگوی اصولی هستند که بیشتر در محیط های دانشگاهی دیده می شود، جایی که یک مورخ هنری با آرامش و صفایی که در اثر نقاش فلورانسی قرن 14 کشف می کند به گریه می افتد و ممکن است بخاطرش تک پاراگرافی در باب تاریخ تولید رنگ در عصر جیاتو (نقاش و معمار ایتالیایی) بنویسد که به اندازه سردی و بی احساس اش، بی نقص هم باشد ... [این کشتی دوست ها] همچنان که کنار کشتی لنگر انداخته ایستاده اند و سرهای شان را عقب داده اند تا بتوانند به برجک های فولادی اش که در آسمان محو می شوند زل بزنند، مانند زائران در برابر ستون های شارتر به سکوت و حیرتی رضایت بخش فرو می روند.
دوس داشتم ده برابر حجم این پست رو تو همین پی نوشت از این کتاب نقل قول بذارم ولی نه حال تایپ کردن دارم نه... همین، حال تایپ کردن ندارم.

غرض اینکه روزهای پس از آزمون هاست و ... دلتون بسوزه خلاصه.


  • احسان