The treasure found
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ
اصلن نمی دونم دلیل نوشتن اینا چی بودا، صرفن نوشتم چون همش "اینجا" جا نمی شد.
1. شبه و تاریکیِ کوهِ روبرو با جاده ی توی دلش، مسیر تلسکی، پنجره های هتلِ روبرو و آسمون یکی شده؛ جوری که نگاه از پشت پنجره ی تراس، از داخل اتاق، جواب نمی داد و تخت رو به سمتی نهادم و سویشرت رو برداشتم، بیرون رفتم و نشستم روی کاشی های سردِ کفِ تراس.
2. مسیر، دو تکه بود، اول یه سربالاییِ محض و زیرِ پامون هم پر از برف. وقتی از یه ارتفاع بالاتر رفتیم خورشید هم معلوم شد و نورِ مستقیمش با سفیدیِ برف دست به یکی کرد تا چشمای بی حفاظم ناچار بسته بشن و تکون های تلِسکی معلوم کنه که رسیدیم به قله ی مسیر و می تونیم چند دقیقه ای بچرخیم و دیدی بزنیم و از شیبِ دیگه ای بریم پایین. دید زدن زیاد طول نکشید، فضا یه حالت اودیار واری داشت و با لحظاتی چشم چرونیِ شیبِ پر برف، تصمیم گرفتم برگردم پایین. مسیرِ برگشت در عوض سایه زده بود. بر خلافِ رفت که از بالای سر مسابقه دهنده ها رد شده بودیم، اینجا تو بازگشت یه عده اسکی بازِ دلی و بی مسابقه داشتن شیب رو پایین می رفتن، فقط از اون بالا می شد به شیارهای گمی که توش سُر می خوردن مسلط شد و دید که چه گریزدوستانه خودشونو گم و گور کردن و رو و تو اون سفیدی تنهاییِ خودشونو جشن می گیرن.
3. اتوبوس نگه داشت و همگی پیاده شدیم. به گمونم بهار بود و هوا هم بارونی. اینجا یه پیچِ پهن از جاده شمشک به دیزین بود که مسیر رودخونه، توش چند تا آبشار پهن هم بوجود آورده بود. یه دکه ی جیگرکی و سکویی برای نشستن هم پیدا می شد. کوهستان! کوهستان بزرگترین واژه ای بود (و هست) که وقتی از اونجا رد می شم تو مغزم وول می خوره. کوه های غول پیکر و دره های خالی ِ بزرگِ وهم انگیزش باعث می شن این تصور که تا پیش از این به چه چیزهایی لفظ عظیم و تهی رو می دادی به بازی گرفته شه!
4. از بهشتی که برید سمت مصلا، یه خیابون چسبیده به ضلع شرقی مصلا هست ب اسم قنبرزاده؛ وقتی پیچیدید توش، همون آغازِخیابون یه گودالِ خیلی بزرگ هست. شاید بزرگترین گودالی باشه که تا حالا از نزدیک دیدید، اون پایین توی گودال کلی دم و دستگاه هست برای ساختِ تونل. روی دیواره های شمالی و جنوبی گودال هم ورودی های تونل معلومن. تا چشمم از دور به این گودال افتاد، مثل آدمای توی انیمه ها چشمام یه برقی زد و قلبم شروع کرد با شدت تپیدن! حالا گفتنش برای کسایی که مثل من نباشن فکر می کنم سخت باشه. یه گودال به اون بزرگی چنان وجدی در من بوجود آورد که وقتی رفتم کارم رو انجام دادم و بر می گشتم چند دقیقه ایستادم دور و بر گودالِ عزیز و شروع کردم به عکاسی ازش. از این خوشحال بودم که می تونم هفته ای چند روز بهش سر بزنم و وایسم از اون بالا لذتشو ببرم...
5. ... در اوایل قرن هجدهم واژه ای اهمیت یافت که می شد بوسیله ی آن در برابر کوه های سر به فلک کشیده، یخبندان های عظیم، آسمان شب و صحراهای بایر واکنش خاصی را بیان کرد. به احتمال قوی اگر در حضور این مناظر احساسی متعالی تجربه می کردیم، می توانستیم آن را با این واژه بیان کنیم و بدانیم که بعدها هم درک می شویم.
اصل واژه [sublime] بر می گردد به رساله ای با عنوان «درباب متعالی بودن» (200 سال بعد از میلاد) ... [منتقدان و نویسندگان] مجموعه ای از مناظرِ تا کنون بهم نامرتبط را در مجموعه ای گرد آوردند که وجوه اشتراکشان حجم، تهی بودن یا مخاطره آمیز بودنشان بود. و بحث می کردند که این قبیل مکان ها احساسی قابل تشخیص برمی انگیزند که در آنِ واحد هم لذتبخش و هم اخلاقن خوب است. ارزش این مناظر دیگر با وجوه زیبایی شناختی آن ها (هماهنگی رنگ ها و تناسب خطوط) و یا بر حسب کاربرد اقتصادی شان ارزیابی نمی شد، بلکه بر حسب قدرت شان در برانگیختنِ تعالی ذهنی بود.
6. کتابِ «یک هفته در فرودگاه» الن دو باتن رو ذوق زده همراه پیپ برداشتم و رفتم بیرون. تو نور ضعیف تراس و سرمای مهرماهِ دیزین نشستم به خوندن و گیروندنِ پیپ تو اون سرما و یه چشمم هم حریصانه مسیرِ اتومبیل هایی رو که اون وقت شب از بالای گردنه ی دیزین پایین می اومدن و فقط سرِ پیچ های اون گردنه ی پرشیب می شد از روی نور چراغاشون ردّشونو زد، تعقیب می کرد.
پ ن: مورد دو به سال 86 برمی گرده، مورد سه فکر می کنم سال 78 باشه، مورد چار سال 90 (این یکی رو اصلن همون زمان نوشتمش) مورد پنج نقل قولیه از کتابِ عزیزِ «هنرِ سیر و سفر» و موارد یک و شش مربوط به همین دیشب هستن.
پ پ ن: یک هفته در فرودگاه رو بخونید، باشد که رستگار شوید!
با تشکر از آقای موبی که تکونی بهم داد تا این عصر جمعه ای دستم به نوشتن بره.
1. شبه و تاریکیِ کوهِ روبرو با جاده ی توی دلش، مسیر تلسکی، پنجره های هتلِ روبرو و آسمون یکی شده؛ جوری که نگاه از پشت پنجره ی تراس، از داخل اتاق، جواب نمی داد و تخت رو به سمتی نهادم و سویشرت رو برداشتم، بیرون رفتم و نشستم روی کاشی های سردِ کفِ تراس.
2. مسیر، دو تکه بود، اول یه سربالاییِ محض و زیرِ پامون هم پر از برف. وقتی از یه ارتفاع بالاتر رفتیم خورشید هم معلوم شد و نورِ مستقیمش با سفیدیِ برف دست به یکی کرد تا چشمای بی حفاظم ناچار بسته بشن و تکون های تلِسکی معلوم کنه که رسیدیم به قله ی مسیر و می تونیم چند دقیقه ای بچرخیم و دیدی بزنیم و از شیبِ دیگه ای بریم پایین. دید زدن زیاد طول نکشید، فضا یه حالت اودیار واری داشت و با لحظاتی چشم چرونیِ شیبِ پر برف، تصمیم گرفتم برگردم پایین. مسیرِ برگشت در عوض سایه زده بود. بر خلافِ رفت که از بالای سر مسابقه دهنده ها رد شده بودیم، اینجا تو بازگشت یه عده اسکی بازِ دلی و بی مسابقه داشتن شیب رو پایین می رفتن، فقط از اون بالا می شد به شیارهای گمی که توش سُر می خوردن مسلط شد و دید که چه گریزدوستانه خودشونو گم و گور کردن و رو و تو اون سفیدی تنهاییِ خودشونو جشن می گیرن.
3. اتوبوس نگه داشت و همگی پیاده شدیم. به گمونم بهار بود و هوا هم بارونی. اینجا یه پیچِ پهن از جاده شمشک به دیزین بود که مسیر رودخونه، توش چند تا آبشار پهن هم بوجود آورده بود. یه دکه ی جیگرکی و سکویی برای نشستن هم پیدا می شد. کوهستان! کوهستان بزرگترین واژه ای بود (و هست) که وقتی از اونجا رد می شم تو مغزم وول می خوره. کوه های غول پیکر و دره های خالی ِ بزرگِ وهم انگیزش باعث می شن این تصور که تا پیش از این به چه چیزهایی لفظ عظیم و تهی رو می دادی به بازی گرفته شه!
4. از بهشتی که برید سمت مصلا، یه خیابون چسبیده به ضلع شرقی مصلا هست ب اسم قنبرزاده؛ وقتی پیچیدید توش، همون آغازِخیابون یه گودالِ خیلی بزرگ هست. شاید بزرگترین گودالی باشه که تا حالا از نزدیک دیدید، اون پایین توی گودال کلی دم و دستگاه هست برای ساختِ تونل. روی دیواره های شمالی و جنوبی گودال هم ورودی های تونل معلومن. تا چشمم از دور به این گودال افتاد، مثل آدمای توی انیمه ها چشمام یه برقی زد و قلبم شروع کرد با شدت تپیدن! حالا گفتنش برای کسایی که مثل من نباشن فکر می کنم سخت باشه. یه گودال به اون بزرگی چنان وجدی در من بوجود آورد که وقتی رفتم کارم رو انجام دادم و بر می گشتم چند دقیقه ایستادم دور و بر گودالِ عزیز و شروع کردم به عکاسی ازش. از این خوشحال بودم که می تونم هفته ای چند روز بهش سر بزنم و وایسم از اون بالا لذتشو ببرم...
5. ... در اوایل قرن هجدهم واژه ای اهمیت یافت که می شد بوسیله ی آن در برابر کوه های سر به فلک کشیده، یخبندان های عظیم، آسمان شب و صحراهای بایر واکنش خاصی را بیان کرد. به احتمال قوی اگر در حضور این مناظر احساسی متعالی تجربه می کردیم، می توانستیم آن را با این واژه بیان کنیم و بدانیم که بعدها هم درک می شویم.
اصل واژه [sublime] بر می گردد به رساله ای با عنوان «درباب متعالی بودن» (200 سال بعد از میلاد) ... [منتقدان و نویسندگان] مجموعه ای از مناظرِ تا کنون بهم نامرتبط را در مجموعه ای گرد آوردند که وجوه اشتراکشان حجم، تهی بودن یا مخاطره آمیز بودنشان بود. و بحث می کردند که این قبیل مکان ها احساسی قابل تشخیص برمی انگیزند که در آنِ واحد هم لذتبخش و هم اخلاقن خوب است. ارزش این مناظر دیگر با وجوه زیبایی شناختی آن ها (هماهنگی رنگ ها و تناسب خطوط) و یا بر حسب کاربرد اقتصادی شان ارزیابی نمی شد، بلکه بر حسب قدرت شان در برانگیختنِ تعالی ذهنی بود.
6. کتابِ «یک هفته در فرودگاه» الن دو باتن رو ذوق زده همراه پیپ برداشتم و رفتم بیرون. تو نور ضعیف تراس و سرمای مهرماهِ دیزین نشستم به خوندن و گیروندنِ پیپ تو اون سرما و یه چشمم هم حریصانه مسیرِ اتومبیل هایی رو که اون وقت شب از بالای گردنه ی دیزین پایین می اومدن و فقط سرِ پیچ های اون گردنه ی پرشیب می شد از روی نور چراغاشون ردّشونو زد، تعقیب می کرد.
پ ن: مورد دو به سال 86 برمی گرده، مورد سه فکر می کنم سال 78 باشه، مورد چار سال 90 (این یکی رو اصلن همون زمان نوشتمش) مورد پنج نقل قولیه از کتابِ عزیزِ «هنرِ سیر و سفر» و موارد یک و شش مربوط به همین دیشب هستن.
پ پ ن: یک هفته در فرودگاه رو بخونید، باشد که رستگار شوید!
با تشکر از آقای موبی که تکونی بهم داد تا این عصر جمعه ای دستم به نوشتن بره.
و اینکه من کلی تصویر یادم اومد با خوندن این نوشته . از اون نصفه شبی تو آبعلی که از پنجره های نمازخونه زل زده بودم به جاده و ماشین ها و کامیون هایی که تو تاریکی شب راه می رفتند و می پیچیدند و من محو صدای اون حالت شده بودم تا شبی توی دربندسر که همه جا تاریک بود و ما چندنفر پیاده راهی گم کرده بودیم و از حیاط خونه ای سردرآورده بودیم و بعد مسیر رو پیدا کرده بودیم و با نور موبایل راه رو روشن می کردیم و ..یا حتی تونل نیایش که برای من موسیقی خاصی داره . یعنی انگار می خوام بشینم پشت ماشین یه پلاک جلو چشمم، بعد مثل بوی پیراهن یوسف بشم ! از اون هواکش ها که رد می شه ... اوه چیا گفتم!