Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

پدر و شوهرعمه‌ی همسرم داشتند خطاب به هم و با وجدی زیرپوستی اشعار مولانا می‌خوندن. مادربزرگ و دختر بزرگش (عمه‌ی بزرگ) یه گوشه ترکی گپ می‌زدن. همسرم با خواهرش مشغول بود و من یه چشمم به گوشی و چشم دیگه‌م سیار بین جمع که یک دفعه پسرعموی چار ساله‌ی همسر دوید سمت عموش که مشغول مولاناخوانی بود و با گرفتن فیگور اسپایدرمن گفت عمو من زدمت! عمو هم همون وسط تغزلات مولوی خودشو زد به پنچری و مثلن بادش خالی شد. شوهرعمه که استاد دانشگاهیِ هنر هم باشه، بی درنگ ادای تلمبه زدن درآورد و عمو رو دوباره باد کرد و جوری این کارو انجام دادن انگار اینم در ادامه‌ی همون شعرخوانیشونه. بقیه هم که از اجرای آقایون کیف کرده بودن، کاراشونو ول کرده بودن و می‌گفتن دوباره دوباره. دوباره بادش خالی شه و استاد بادش کنه!
باز همون جمعو تصور کنید. این بار پدر و شوهر عمه‌ی همسر دارن خیلی جدی سر امکان ورود فرد دینی (بخصوص مسلمان) به فلسفه و فلسفیدن بحث می‌کنن و منم گه‌گاهی می‌پرم وسط بحث و باهاشون در جدلم. صداها بالا گرفت و همهمه شده بود که یهو عمه‌ی کوچیک‌تر (همسر استاد) دو تا انگشتشو برد به دهان و با یه سوت بلبلی حرفه‌ای گفت بسه دیگه!
چند دقیقه بعد یکی می‌گفت:
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
ت بده داداش...
یکم بعد هم همون فرد سعی داشت تو پانتومیم، کلمه‌ی "است" (بله! فعلِ است) رو به ما بفهمونه.
داریوش شایگان اگه در جمع حاضر بود، جلد دوم هویت چهل تکه رو بجای بازار مکاره‌ی لب ساحل لس آنجلس، با توصیف خانواده‌ی من آغاز می‌کرد.

  • احسان

۱- این روزها بالاخره بعد از حدود پنج سال نشستم به بازبینی کامل سریال محبوبم وضعیت سفید و دو نکته توجهم رو جلب کردند که یکی مال همون زمان پخش بودند و یکی تازه:
* یکی از رویکرد های کلی نعمت‌الله به تصویر: توجه کامل و حتا افراطی به عمق میدان بصورتی که در هر قسمت حداقل پنج شش بار شاهد قاب‌هایی هستیم با چار تا پنج لایه و اون هم نه لایه‌های منفعل بلکه لایه‌های درگیر، جوری که انگار اصلن به خواست کارگردان هر کس می‌خواد تو قاب باشه باید فاعل باشه.
* رابطه بینامتنی در هم تنیده بین آثار نعمت‌الله. گاهی با حضور - ولو تنها با ذکر نام - شخصیت‌ها (احمد رنجه، دوست بهزاد، از بچه‌های جوادیه، صاحب تئوری در باب نقش دایی در خانواده) گاهی با خلق موقعیت‌ها و حتا میزانسن‌های مشابه مثل صحنه هندونه خوری بهروز تو شورولت و ترس از هندونه‌ای شدن تلویزیون که نظیرش می‌شه صحنه خربزه‌خوری ایرج تو بی‌پولی و ترس از خربزه‌ای شدن تراولا! گاهی با خلق دیالوگ‌ها و اصطلاحات هم‌خوانواده مثل "میتینگ" و دادِ سخن در باب تناقض معتاد بودن با خوردن هندونه٬ گاهی با ارجاعات چپ و راست به شرق تهران از چارراه کوکا گرفته تا نیرو هوایی و چارراه تلفونخونه و میدون هفت حوض (بوتیک و لب دریا)، و اشارات سیاه و طنازانه به فقر (مثلن میتینگ‌های گاه و‌ بی‌گاه بهروز  و دیالوگ‌های پایانی حبیب رضایی در آرایش غلیظ)
۲- به لطف اتلاف وقتی مسخره تو محیط کار، تونستم تو یه هفته دو نمایشنامه و یه کتاب دیگه بخونم. نمایشنامه‌هایی از مارتین مک دانا: "مأمورهای اعدام" و "غرب غم‌زده" و همچنین کتاب "از گوشه و کنار ترجمه" نوشته‌ی علی صلح‌جو.
دو نمایشنامه چیز عجیب و غرببی به دنیایی که از مک‌دانا می‌شناختم اضافه نکردن جز اینکه نویسنده تو مأمورهای اعدام رودست بانمکی به انسان‌های خودباهوش‌پندار زده بود، رو دستی که خیلی هم غمناک بود و مثل بقیه آثار استاد طعم تماشای دلقکی رو می‌داد که کارش تموم شده و با همون لباسش و خستگی کار روزانه نشسته منتظر سرویس برگشت به خونه، بارونی هم می‌باره و گریمشو کم کم می‌شوره. غرب غم‌زده هم یکی دیگه از سه نمایشنامه‌ای بود که بهشون لقب سه‌گانه‌ی لی‌نِین رو دادن (دو تای دیگه: ملکه‌ی زیبایی لی‌نین و جمجمه‌ای در کانه‌مارا) و این بار رابطه‌ی پرتنش، خشن و حماقت‌بار دو برادر رو نقل می‌کرد. نکته‌ی مهم برای خوندن آثار مک‌دانا به فارسی، ترجمه و دراومدن لحنه. به نظرم بهرنگ رجبی به گواه این دو کار و نمایشنامه‌ی قطع دست در اسپوکن به خوبی از پس این کار براومده و مثلن زهرا جواهری در ترجمه مرد بالشی نه.
کار سوم اما از گوشه و کنار ترجمه‌ی علی صلح‌جو بود که پیشنهاد می‌کنم حتا اگه به ترجمه علاقه ندارید هم بخونیدش. کتاب اصلن در باب مفهوم ترجمه‌ست خیلی جاها و مفهوم گفت و گوی فرهنگ‌های متفاوت و اینکه چطور جمله‌ای، رفتاری، فرهنگی که فلانی داره رو برگردونیم به زبونی دیگه. بافت کتاب پیوسته نیست و تشکیل شده از فصول یا بخش‌های خیلی کوتاه و نهایتن یک صفحه و نیمی و انگار که از دل یادداشت‌های سالیان نویسنده دراومده باشن. گرچه برخی موارد تکراری هم ممکنه موجود باشه اما بیشتر همپوشانیه تا تکرار و من که لذت بردم از خوندن و تسلط بالای نویسنده به امور ترجمه و‌ ویرایش و راستش چند جا از اینکه نظراتی که خودم از قبل داده بودم با نظرات استاد هماهنگ بود نیمچه ذوقی هم کردم.
حالا و این چند روز هم "شاه،بی‌بی، سرباز" ولادیمیر نابوکف رو با ترجمه رضا رضایی می‌خونم و تا اینجای کار که خیلی خوب بوده و چه نثر بازیگوش و  متفاوتی داره نابوکف، خوشمان آمد.
کتاب قطور "آخرین روزهای امپراتوری شوروی"هم که مدتهاست دست گرفتم و انشالله وقتی تموم شد ازش خواهم گفت.

  • احسان

روزهای گرم تابستون با قوت، گرمای شومشون را به سر و صورتمون می‌مالن. چند سال پیش پستی زدم بابت گذران شب‌های زمستون و الان اومدم برای التیام این گرمای چغر و بداُفت.

برونو شولتز، نویسنده‌ی لهستانی و برای ما تقریبن گمنام، مجموعه داستانی داره با نام The Street of Crocodiles که اسم دیگه‌ای هم داره که اون هم برگرفته از یکی از داستان‌های داخل کتابه: Cinnamon Shops یا "مغازه‌های دارچینی".

تو این داستان، راوی که یک پسر جوانه، همراه پدر و مادرش به دیدن نمایش می‌رن که اونجا پدرش متوجه می‌شه کیفش رو جا گذاشته و سرانجام قرار بر این می‌شه که راوی بره خونه و کیف رو بیاره. راوی اما سرِ پر بادی داره و تو اون شبِ زمستونی، حسابی خواننده رو می‌بره به سفری از بین خاطرات و الهاماتش، چیزی که بی شباهت به کارای کریستین بوبن و فیلم نیمه‌شب در پاریسِ وودی الن نیست. ابتدا بخونید بخشی از داستان رو که راوی بعد از راه افتادن به سمت خونه تعریف می‌کنه:

به شبی زمستانی پای گذاشتم پر نور از روشنای آسمان، یکی از آن شب‌های صاف زمستانی که آسمان پر ستاره‌اش آنقدر فراخ و تا دوردست گسترده است که انگار به توده‌ای از آسمان‌های مجزا پاره پاره و تقسیم شده که برای یک ماه تمام شب‌های زمستانی کفایت می‌کنند و گوی‌های نقره‌ای و رنگی‌اش می‌توانند همه‌ی پدیده‌ها، ماجراها، رویدادها و کارناوال‌های شبانه را بپوشانند. در چنین شبی بیرون فرستادن پسری جوان برای کاری ضروری و مهم بسیار بی‌فکرانه‌ است چرا که در آن تاریکی خیابان‌ها تکثیر، قاتی و جابجا می‌شوند. آنجا در دل شهر، خیابان‌های بازتابیده، خیابان‌های موهوم، خیابان‌های بدلی راهشان را باز می‌کنند. خیال آدمی، افسون شده و فریفته، نقشه‌های خیالی از مناطقی با ظاهر آشنا می‌پرورد. نقشه‌هایی که خیابان‌هایش، جاهای درست و اسم‌های همیشگی را دارند ولی نیروی آفرینش پایان ناپذیر شب، ویژگی‌هایی تازه و غیرواقعی به آنها بخشیده است. وسوسه‌های این شب‌های زمستانی، غالبن با میل معصومانه‌ی طی کردن یک راه میان‌بر، پیمودن راهی کوتاه‌تر اما غریبه‌تر شروع می‌شود. با عبور از یک خیابان فرعی ناآشنا برای کوتاه کردن مسیری پیچیده، احتمالات جذابی سر بر می‌آورند. اما آن شب ماجرا جور دیگری شروع شد. بعد از چند قدم متوجه شدم که پالتویم تنم نیست. می‌‌خواستم برگردم ولی دیری نپایید که این کار بنظرم اتلاف وقت بی‌موردی رسید، مخصوصن که شب اصلن سرد نبود، برعکس می‌توانستم موج‌های گرمای خلاف عادت فصل را مثل نسیم یک شب بهاری حس کنم. برف آب رفت و به کرکی سفید، به پوسته‌ی نازک بی‌آزاری تبدیل شد که بوی خوب بنفشه‌ها را می‌داد. همان کرک‌های سفید داشتند آسمان را که ماه در آن دوتا و سه تا شده بود و همه‌ی حالت‌هایش را همزمان به نمایش گذاشته بود می‌پیمودند. آن شب آسمان ساختار درونی‌اش را در مقطع‌های مختلفی نمایان کرده بود که مانند تصاویری شبه آناتومیک، مارپیچ‌ها و حلقه‌های نور، جمود سبزِ رنگ پریده‌ی تاریکی، سیلان فضا و نشر رویاها را آشکار می‌کردند. در چنان شبی محال بود که از خیابان رامپارت یا هر یک از خیابان‌های تاریک گرد بازارچه، خیابان‌های کاملن محاط شده از چار طرف عبور کنی و بیاد نیاوری که گاهی غریب‌ترین و جالب‌ترین مغازه‌ها، مغازه‌هایی که در روزهای معمولی سعی می‌کردی از کنارشان بی‌توجه بگذری، در آن وقت شب هنوز هم باز هستند. به این مغازه‌ها بخاطر دیوارکوبی‌های چوبیِ تیره‌شان، مغازه‌های دارچینی می‌گفتم. این مغازه‌های واقعن اصیل که تا دیروقت باز می‌ماندند همیشه سخت مورد توجهم بوده‌اند. محیط تاریک و گرفته‌شان با آن نور کم، لبریز بود از بوی رنگ و روغن جلا و عود، از رایحه‌ی سرزمین‌های دوردست و کالاهای نایاب. می‌توانستی در آنها چراغ‌های بنگالی را بیابی، جعبه‌های جادویی، تمبر کشورهای از یاد رفته، عکس‌ برگردان‌های چینی، لاجورد، کندر مالابار، تخم حشرات عجیب، طوطی، توکا، سمندر و باسیلیسک زنده، ریشه‌ی مهرگیاه، اسباب‌بازی‌های کوکیِ نورمبرگی، گورزادهای نگه‌داری شده در شیشه، میکروسکوپ، دوربین چشمی و فوق‌العاده‌تر از همه کتاب‌های عجیب و نایاب، نسخه‌های قدیمیِ پر از تصاویر مبهوت‌کننده و داستان‌های شگفت‌انگیز. آن تاجرهای پیر محترم را بیاد می‌آورم که مشتری‌هایشان را با نگاهی پایین افتاده، در سکوتی رازدارانه می‌پذیرفتند و در برابر پنهانی‌ترین هَوی و هوس‌هایشان، سرشار از دانایی و رواداری بودند. ولی بیش از همه کتابفروشی‌ای را بخاطر دارم که یک بار در آن نگاهم به کتابچه‌های کمیاب و ممنوعه افتاد. نشریات انجمن‌های مخفی که از رازهایی اغواگر و نامعلوم پرده برمی‌داشتند. آنقدر کم می‌شد از آن مغازه‌ها مخصوصن با پولی کافی ولو اندک در جیبم دیدار کنم که با وجود مسئولیت خطیری که بر دوشم نهاده شده بود نمی‌توانستم این فرصتِ پیش آمده را از دست بدهم. طبق محاسباتم باید به کوچه‌ی باریکی می‌پیچیدم و از دو سه خیابان فرعی می‌گذشتم تا به خیابان مغازه‌های شبانه برسم. با این کار از خانه باز هم دورتر می‌شدم ولی می‌توانستم با میان‌بر زدن از خیابان سالت‌ورکس تغییر بوجود آمده را جبران کنم. بال درآورده از شوق دیدن مغازه‌های دارچینی پیچیدم به خیابانی که می‌شناختم و نگران از گم کردن راهم داشتم تقریبن می‌دویدم. از سه چار خیابان گذشتم ولی هنوز از پیچی که به دنبالش بودم اثری نبود. بیش از آن ظاهر خیابان‌ها با آنچه انتظارش را داشتم تفاوت داشت و هیچ اثری هم از مغازه‌ها نبود. در خیابانی بودم که خانه‌هایش دری نداشتند و بازتاب مهتاب بر پنجره‌های چفت‌شده‌شان نمی‌گذاشت چیزی از داخل نمایان باشد. با خودم فکر کردم لابد خیابانی در طرف دیگر خانه‌ها هست که به آنها راه دارد.
حالا دیگر تندتر راه می‌رفتم، کمی آشفته بودم و داشتم فکر دیدن مغازه‌های دارچینی را از سر بیرون می‌کردم. حالا فقط می‌خواستم زودتر از آنجا برگردم به قسمتی از شهرکه برایم آشناتر بود. به انتهای خیابان رسیدم و نمی‌دانستم از آنجا به کجا خواهم رسید. در خیابانی بودم عریض و با ساختمان‌هایی کم ‌تعداد، بسیار دراز و مستقیم. جریان هوای آزاد را روی خودم احساس می‌کردم...

در ادامه و با پرشی که صرفن چون اگه تمام داستان رو تایپ می‌کردم زیاد طول می‌کشید، قسمت زیر رو بخونید. قسمت زیر، گردش راویه تو خاطراتِ کلاس طراحی که غروب‌های زمستون تشکیل می‌شد و استادش هم پروفسور آرنت بود. راوی تو مسیرِ خونه، از کنار مدرسه‌ای رد می‌شده و وسوسه می‌شه داخل شه و اونجاست که یاد اون کلاس‌ها میفته و اینجا اوقات بعد از اتمام کلاس‌ رو توصیف می‌کنه:

بدون جابجا شدن، با کلِ دسته‌مان، خود را در راه برگشت به خانه دیدیم. چند پاس از شب می‌گذشت. باغ‌راه از برف سپید بود و کناره‌هایش را خرمن خشک و انبوه و تیره‌گون بوته‌ها گرفته بودند. کنار آن لبه‌ی پشم‌آلود تاریکی راه می‌رفتیم، به بوته‌های خزپوش می‌ساییدیم که شاخ و برگ‌های پایینی‌شان در آن شبِ روشن، در روشناییِ شیرگون و خیالی، زیر پاهایمان می‌شکست. سپیدی تراویده از نوری که از میان برف‌ها، از میان هوای پریده‌رنگ، از میان فضای شیرگون عبور می‌کرد مانند تصویری خاکستری رنگ بود که بوته‌های انبوه به خطوط تزئینی ضخیم مشکی‌اش می‌مانستند. در آن دیر وقت شب، شب داشت از مناظر شبانه‌ی تصاویر پروفسور آرنت تقلید می‌کرد و رویاپردازی‌های او را باز می‌ساخت. در انبوه‌زار سیاهِ پارک، در پوستین زبر بوته‌ها، در توده‌ی ترد شاخه‌ها، کنج و کنارها و لانه‌هایی بود از تیرگی عمیق کرک‌آلود، لبریز از سردرگمی و حرکات پنهانی و نگاه‌های دسیسه‌گر. آنجا گرم و آرام بود، توی پالتوهای ضخیممان روی برف نرم می‌نشستیم و فندق‌هایی را می‌شکستیم که در آن زمستان بهاری فراوان بودند. در میان بوته‌زار، راسوها، سمورها و خدنگ‌ها، جانورانی پشم‌آلود و کشیده با پاهایی کوتاه که بوی پوست گوسفند می‌دادند بی‌صدا می‌چرخیدند. با خودمان حدس می‌زدیم که در میانشان نمونه‌هایی از قفسه‌های مدرسه هم باشند که هرچند شکم‌هایشان خالی شده و در حال پوسیدن بود، در آن شبِ روشن در اندرونشان صدای آن غریزه‌ی ابدی - میل به جفت‌گیری - را شنیده بودند و برای لحظات کوتاهی از زندگی خیالی به خلنگ‌زار برگشته بودند. ولی آرام آرام روشنایی برف بهاری رو به تاریکی گذاشت، بعد ناپدید شد و جایش را به تیر‌گی غلیظ و سیاه‌رنگِ پیش از سپیده‌دم داد. بعضی‌هامان در برفِ گرم به خواب رفته‌اند، دیگران در تاریکی،‌ کورمال به دنبال درِ خانه‌هایشان می‌گشته‌اند و گیج و گول به همان خواب پدر و مادر و برادرهایشان فرو می‌رفته‌اند، به ادامه‌ی خرخرهای عمیقی که پس از بازگشت دیروقتشان به آنها می‌رسیده‌اند. این جلسات شبانه‌ی طراحی برایم جادویی ناشناخته داشتند...

قطعه‌ی m از گروه Carbon Based Lifeforms

داستان رو سارا شکوری ترجمه و پادکست داستان هزارتو منتشر کرده.

  • احسان

   و چنین بود که گفتید اى موسى هرگز تاب تحمل یک خوراک تنها را نداریم، پس از پروردگارت بخواه که براى ما از آنچه زمین مى‏‌رویاند از [جمله‏] سبزى، و خیار، و سیر و عدس و پیاز برآورد...

بقره (61)

1 - نه گلفروشی، نه شیرینی‌فروشی و نه بقالی سر کوچه و دسترسی خوبش، که ابزارفروشی‌ها و راسته‌ی مغازه‌های صنعتی سر کوچه‌ی خونه‌‌ی جدیدمونه که مکان محبوبم از محله‌ی جدیده. نه فقط چون این روزها درگیر رنگ زدن و دست کشیدن به سر و گوش خونه‌ایم و تقریبن هرچی می‌خوایم اونجا پیدا می‌شه، بلکه چون ابزارها خیییییلی خفنن...

اینو نه از صبح که هی به ابزارفروشیِ کوچیک دست راست انتهای کوچه سر زدم، که وقتی عصر به ابزارفروشی سمت چپ سر زدم و مواجه شدم با انبار شگفت‌انگیز و بزرگی از همه چیز دریافتم. پکیج‌های بزرگ آچار بکس، انبردست‌ها در ابعاد مختلف (و لذت دست زدن به پلاستیک دون دونِ دسته‌هاشون)، آچارهای شلاقی و فرانسه که ظرافتشون مربوط می‌شد به نهایت کاراییشون و اجتنابشون از زوائد، مترهای کوچیک و بزرگ... استثنایی بود، مثل بچه‌هایی که ازشون می‌پرسن وقتی بزرگ شدی می‌خوای چه کاره شی؟ به خودم می‌گفتم ابزار فروش، ابزار باز!

می‌خواستم بگم آقا چند تا از اون لوله‌های سیاه خوش‌تراش و شماره‌گذاری شده هم بذارید کنار ببرم، اون مجموعه 27 تایی آچار بکس مدل RH2627 و اون انبردست ۸ اینچ نیپکس و اون ست 13 تایی آلن شش گوش ایمپریال رو هم همینطور. آقا شما اصلن خبر دارید تو چه بهشتی قدم می‌زنید؟ اون ست پیچ‌های بزرگ و آچارها و جعبه‌های ابزار همون جناتن و این لوله‌ها و سطل‌های بزرگ محلول‌های شیمیایی انهارِ در تحتش جاری‌.

2 - سال پیش بود که یه اپیزود از پادکست Freakonomics (که بدست استیون دابنر و استیون لویت اداره می‌شه و در توضیحش گفتن: جایی برای نشان دادن سویه‌ی پنهان هر چیز) گوش می‌دادم که کوین کِلی مهمونشون بود. کوین کلی یه هیپی 62 ساله‌ست که مجله‌ی Wired رو می‌گردونه. مجله‌ای که می‌‌پردازه به تکنولوژی و اثراتی که رو فرهنگ و اقتصاد و سیاست می‌گذاره. این آقا در نوع خودش آدم تیپیکالیه، از این جهت که یکیه شبیه هم نسل‌های پیشگام خودش و دستی داشته تو توسعه‌ی اینترنت به این شکلی که امروز داریمش و یجورایی تو همون دایره‌ی داگلاس انگلبرت و استیو جابز و استوارت برند می‌گنجه و کتاب‌هایی داره مثل خارج از کنترل: بیولوژی جدید ماشین‌ها، قوانین نوین برای اقتصاد نوین: ده قاعده بنیادین جهان یکپارچه و کتابی با اسم Cool Tools.

کتاب با 462 صفحه، چیز حجیمیه و از این نظر که از نویسنده‌ای صادر شده که شاید اولین نفری باشه که بصورت آنلاین استخدام شده و همونجور که گفتم از گنده‌های جهان مجازیه و فقط هم بصورت نسخه‌ی چاپی بیرون اومده، پدیده‌ی عجیبی هم هست. عجیب بودن ماجرا وقتی بیشتر می‌شه که به داخل کتاب نگاهی بندازیم؛ محتوای کتاب همون چیزیه که از عبارت "از شیر مرغ تا جون آدمیزاد" در نظر داریم و کاتالوگ بلندبالاییه از یک سری ابزارها و امکانات! از لیوانی که برای حل مشکل پریدن مایعات تو گلوی بچه‌های خیلی کوچیک طراحی شده تا هندبوک پرورش ماریجوانا و آموزش دوشیدن شیر گاو و معرفی جعبه‌ی مموری‌کاردِ پلیکان. شاید با دیدن این حجم از تکثر و پراکندگی ذوق کنید، شاید حتا تو ذوقتون بخوره. کلی درباره‌ی کتاب می‌گه اینکه این همه ابزار و امکان تو این کتاب معرفی شده به این معنی نیست که راه بیفتید برید همه رو بخرید، در عوض هدف این بوده که نشون بده چه امکاناتی موجودن و چه کارهایی رو می‌تونید تو شرایط نیاز انجام بدید. اینکه شما واقعن می‌تونید برید اگه لازمه یه بولدوزر کرایه کنید، می‌تونید ساخت و ساز یه خونه رو خودتون انجام بدید و این کارها خیلی هم سخت نیستند.

3 - امروز موقع گرفتن گیر و گورهای خونه، در عین نابلدی و کسب تجربه، ذوق اینو داشتم که دارم بعد از سالها یه سری تجربیات مفید تو زمینه‌ی زندگیِ روزانه‌ی داخل خونه کسب می‌کنم و یاد گرفتنشون چه حس رضایتی بهم می‌ده. به این فکر می‌کردم که دوغاب درست کردن و گرفتن درز کاشی‌ و سرامیک عجب فعل والاییه، درست کردن گیر لوله‌ی ظرفشویی و ردیف کردن دستگیره‌های کابینت در عین سادگی چقدر احساس رضایت به آدم می‌ده. یادم افتاد به مصاحبه‌‌‌‌ای که با اما تامسن شده بود و چند روز پیش خوندمش و توش از چیزایی گفته که از گمونم مادربزرگش براش مونده و می‌گه که الان به اهمیت درست کردن یه پودینگ خوب و اثرش تو رو به راه کردن یه روز از زندگی پی برده.

پ‌ن: بعد همین امروز، دقیقن همین امروز، اومدم خونه و اینستاگرامو باز کردم دیدم یه بابایی که از گوگل پلاس می‌شناسمش عکس یه جعبه ابزار شیک گذاشته و کپشن نوشته: در ستایش ابزار!

بازم می‌گید خدا وجود نداره؟

  • احسان

رمضان امسال بی روح و ریحان شروع شد و پیش رفت، نه سرمای سحرهای کودکی رو داشت و ذوق قرمه‌سبزی‌ اونم وسطای شب، نه جوش و خروش برپایی افطاری تو دبیرستان و دویدن پی خورده ریزهاش، نه دل‌تنگی‌های کشنده‌ی چند ماه رمضونِ شیراز و سمنان و افطار با نوشیدنیِ گرمِ عرق بیدمشک و گلاب تو سلفِ دانشگاه شیراز و نه حتا شیدایی و مهجوری و نصفه‌شب سر کار موندن‌های چند سال اخیر و بخصوص دو سال پیش و جام جهانی رو. امسال و تصادفش با بازی‌های یورو حسابی خواب رو از چشمانم ربود و به انواع امراض روانی و جسمانی دچارم کرده که البته می‌گذرن و زوری ندارن. در عوض رمضان امسال مملو بود از آمادگی و تهیه‌ی اسباب زندگی. یعنی اصل شد دویدن دنبال آینه، پایه، کنسول، عکس و فیلم، همه هم در پرتو آفتاب مهربانِ حرامزاده! یک چاشنی‌هایی هم در این بین بود که اجازه می‌داد زندگی راحت تر بگذره، مثل دعوت‌های افطاریِ نطلبیده و دور همی، گوش دادن به پادکست‌های روح‌فزای علی بندری تو کانال بی و تماشای فریادهای آنتونیو کونته و بوفون تو فرانسه و لبخندی شیطانی از اینکه باز هم گذر پوست به دباغ‌خونه افتاده و امشب آلمان به تورمون خورده.

اینا رو ولش کن... رمضان امسال، رمضان که نبود، عید فطر بود، نوروز بود، شهرالله بود. بدو بدو کردن در جوار محبوب و تنفس موقع افطار. دنیای شما از آن خودتون، دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.

پ‌ن: بعدنا اگه یه کامیون ترانزیت داشتم، پشتش می‌نویسم: لبت کجاست که خاک چشم به راه است

  • احسان

ماه رمضونِ بی‌ روحیه و گمونم هر چی هست از کوتاهیِ شب‌هاست. بقول حبیب شبِ کوتاه دو ریال ارزش نداره و همونطور که تو لیستِ زیر می‌بینید بصورت غیر مستقیم ماه رمضون هم لحاظ شده:

فیلم‌خارجی‌های سینما فرهنگ، شکست عشقی، شام بریم بیرون، کارای ناجور، دزدی کلاسیک با نقاب و دستکش بی‌انگشت، تلسکوپ، رصدخانه، راه شیری، اجرام آسمانی، اعتکاف، جوشن کبیر، نون و خرما بذاری پشت در فقرا، لباس خواب و نوربالا.

حالا ما چی‌کار کردیم؟ هی این ور اون ور، هی اِهِن و اوهون و گرما و مکافات هست، اما فیلم و آهنگ و کتاب و اینام هست. فلذا نشستم خیلی خاک و خولی و بی ظرافت چند تا چیز سوا کردم اینجا بنویسم که بماند انشالله تعالی!

تندیس بهترین آغاز فیلم با حضور میا واسیکوفسکا تعلق می‌گیره به Crimson Peak و دوربینی که از لای مه نزدیک خانم می‌شه و دستای خونیش رو گرفته جلوی صورت زخم و زیلیش و می‌گه: ارواح واقعی‌ان! در ضمن همین چند روز پیش Tracks با حضور میا واسیکوفسکا رو دیدم و خلاصه این انتخابم حاصل یه رقابت بوده.

تندیس بهترین کتاب هفته تعلق می‌گیره به "سوءقصد به ذات همایونی" نوشته‌ی رضا جولایی. قصه‌ی یه گروه مارکسیست که می‌خوان محمدعلی شاه رو ترور کنن. خیلی دوست دارم فیلمش ساخته بشه و پل نیومن دهه‌ی هشتاد احضار بشه در نقش حیدرخان عمواوغلی، میکی رورک در نقش حسین خان، رابرت ردفورد دهه هفتاد در نقش زینال، ویلیام اچ میسی در نقش عباس، استیو بوشیمی در نقش کریم دواتگر، جورف گوردن لویت در نقش شلووا ایلیا و جیک جیلنهال در نقش پدر ژوزف.

تندیس بهترین آلبوم روز تقدیم می‌شه به آلبوم آخرِ موبی Long Ambients 1 Calm. Sleep که چار ساعت موسیقیه و خود استاد در وصفش گفته اینا رو درست کردم اصن واسه خواب و یوگا و مدیتیشن و کوفت، اما فی‌الواقع خواب را از چشمانم ربود. نه درامی داره، نه ضربی، نه چیزی، همش یه سری نوای کشدار الکترونیک.

و در آخر تشکر می‌کنم از چوب‌ گردو و راش که خیلی لطف داشتن این هفته.

پ‌ن: فردا تشییع جنازه‌ی محمدعلی (کلی) تو لویی ویلِ ایالت کنتاکی برگزار می‌شه. همونجایی که میچ بیلور، بابای درو بیلور مرد و تشییع شد.

پ‌پ‌ن: مجتبا تولدت مبارک :)

My Father's Gun

  • احسان

زیر بازویم را گرفته بود. مرد زیبایی بود. همه به ما نگاه می‌کردند و من راضی بودم، اما درست همان چیزی که باعث می‌شد از او خوشم بیاید از طرفی هم باعث می‌شد که برایم غیر قابل تحمل بشود. از کافه بیرون آمدیم و در خیابانی معطر از تلخی گل‌های خرزهره به قدم زدن پرداختیم. روی بازویم به دستش نگاه می‌کردم. دستی قوی و سوخته از آفتاب. بنظرم می‌رسید که سال‌ها از او بزرگترم. او را چنان نگاه می‌کردم که گویی تنها خاطره‌ایست از یک مرد سالم، خوش قیافه و خوشحال که در جوانی عشاق زیادی داشته است. با هم روزهای آفتابی متعدد و گردش‌های با اتومبیل زیادی گذرانده بودیم. با هم دریا می‌رفتیم، شنا می‌کردیم، می‌گشتیم، می‌رقصیدیم، عشق‌بازی می‌کردیم و پس از این همه تنها یک خستگی جسمی برای ما باقی می‌ماند که به ما احساس گرسنگی و خواب می‌داد. در آن آخرین گردش شبانه با یادآوری آن سال‌های پرسعادت افسوس می‌خوردم که دیگر قادر نیستم دوستش داشته باشم. او همانطور یکنواخت باقی مانده بود. شاید هم همین سبب شده بود که دیگر دوستش نداشته باشم.

دیر یا زود - آلبا دسس پدس

Veneno Para Las Hadas

  • احسان

ویژه برنامه‌ها کم کم دارن شروع می‌شن. احسان علیخانی و سریال بهرام توکلی و اون ور مهران مدیری و...

روز پایانی به خیابون‌گردی با عزیزان گذشت. لابلای داد و هوار لباس فروشا، کاهوهای چرکِ کف زمین، خیابون ولیعصری که شده بود دفتر نقاشی، زنایی که همیشه‌ی خدا تو پیاده‌روهای تنگ و شلوغ مایلن وایسن و به یجا خیره شن، پیاده‌روهای تک‌نفره‌‌ای که ساختمونای نیمه‌ساز ساخته بودن و هزار هزار بود و نبودِ دیگه.

پیشترها که دفتر خاطراتم رونقی داشت و هر روز سیاهش می‌کردم،‌ به این روزهای آخر سال که می‌رسید بصورت خیلی چیز تو هر روزِ هفته‌ی آخر یادآوری می‌کردم که مثلن امروز آخرین دوشنبه‌ی سال بودااااا، امروز آخرین جمعه‌ی سال بودا، الان آخرین ساعت 10 سال بودا... بعدشم خیلی لوس منتظر اون ساعتای تیکه پاره‌‌‌ی آخر سال می‌موندم که عین بچه‌های سر راهی، تعلق به جایی نداشتن و خاطرنشان می‌کردم که "بعله... الان معلوم نیست تو چه سالی هستیم" خدا بهم رحم کرد که اون سال‌ها امثال اینستاگرام دم دستم نبود وگرنه هرچه آنچه از آبرو در بساط داشتم، به ساعتی بر باد داده بودم.

راستش بهار قدیما یه کَمکی باب میلم بود، بابت لباس نو و آب و هوای شهرمون که اغلب بارونی و بصورتی افراطی با طراوت و اینا بود و اصن یه وضی. اما هر چی گذشت همون آب و رنگ هم رفت پی کارش. بهاره دیگه... چیه؟ هوای بلا تکلیف؛ نه معلومه آفتابه نه معلومه باده، چیه؟ هر جور بپوشی موجب خسرانه. قبلش هم که همه جا شلوغ. باز قدیما بچه بودیم می‌لولیدیم لای دست و پا و با رنگ و وارنگ روزگار کیف می‌کردیم. الان چی؟ بگذریم. بعدشم که قربونش برم، آجیله و جوراب شیشه‌ای و "چرا پوست نمی‌کنی؟" (این یکی از قدیم همین بوده!) سفر هم باز مصداق جدال قدیم و جدیده، قدیم سفره همچی بدی نبود، پشت ماشین ولو بودیم، بابا ماشینو پتو اندود می‌کرد و اون وسط غُری می‌زدم و بهرحال می‌گذشت، الان سفر عید یچیز دلگیر و دمغیه که نگو. تا بتونم جلوگیری می‌کنم ازش. یعنی نه تنها خودم نمی‌رم بلکه بقیه رو هم می‌گیرم که ای آقا کجا کجا؟

امسال اما بر تمام این محاسنِ بهار، چیزی اضافه هم شد. موقع رسیدن به حساب و کتابای آخر سال، هر چی جمع و تفریق کردیم، یجای خالی موند، نشد که خیالمون راحت شه. هر چی نشستیم بلکه حسابا صاف بشن نشد، جا خالیه بدجوری تو چشم می‌زنه. یه جماعتی گرد اومدن ببینن چه کار می‌شه کرد؟ تصویر جای خالی رو قاب گرفتن زدن به دیوار، گوشه به گوشه. برای جای خالی شعر گفتن. حتا براش گریه کردن. جای خالی اما خالی موند و انگار قصد پر شدن هم نداره. جای خالیا همینن. مثل سیاه‌چاله می‌مونن، از فرط بزرگی و جاسنگینی، می‌بلعن همه چی رو می‌ره پی کارش.

منم همینجور که ننشستم بی کار. دست به کاری زدم شب 29 اسفندی. روزنی باز کردم، دستی دراز کردم و نشوندمش پیش خودم. اینه که تمرین تحمل کردیم با هم، تاب آوردیم. سفید کرده در و دیوارو. هر جا می‌ریم می‌پرسه "نورگیره؟" بس که دیده بی نور سر کردم. این شد که حالا می‌گم اگه اون جای خالی پیش اومده، خدا بزرگه، پیش از درد، دوا داده. خدا مهربونه. لابد خبر داشته. فرستادش که هر چی جای خالی بوده و خواهد بود رو مرهم بذاره. عمرتون دراز... جانم.

پس که اینطور... ممکنه عید هم با همه مصییتش زیبا شه!

بهار دلکش

  • احسان

یحیی و یمیت

۰۴
اسفند

1- عید نمی‌دونم چند سال پیش بود که تو ویژه نامه‌ی نوروزی دنیای تصویر باهاش آشنا شدم. یادداشت بلندی به قلم جانی دپ برای رولینگ استون و با ترجمه‌ی جواد رهبر. تو بخشی از اون یادداشت با عنوان
"شبی که با آلن گینزبرگ ملاقات کردم    یا    کرواک، گینزبرگ، بیت‌ها و اراذل دیگری که زندگیم را ویران کردند"
می‌نویسه:

«...یک روز او [برادرم] کتابی به من داد که برایم حکم کتاب مقدس را پیدا کرد؛ کتابی که گوشه‌های آن از بین رفته بود و خدا می‌داند کجا مانده بود از بس که چرب و چیلی شده بود. اسم آن کتاب "در جاده" نوشته آدم ولگردی بود که آن زمان در سنین نوجوانی حتی نمی‌توانستم اسم فامیل عجیب و غریب او را تلفظ کنم. این کتاب از قفسه کتابخانه برادرم درآمد و به میان دست‌های حریص من افتاد. این را یادآوری کنم که در تمامی سال‌های تحصیلم در مقاطع ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان شاید تمامی مطالعه‌های جانبی من به خواندن زندگی‌نامه‌ کنوت راکنه (بازیکن و مربی مشهور راگبی)، کتابی درباره اِوِل نیول (بدلکار) و کتاب‌هایی مربوط به جنگ جهانی دوم محدود می‌شد. در جاده دنیای من را زیر و رو کرد، درست همان طور که وقتی دنی صفحه ترانه هفته‌های آسمانی ون موریسون را آن روز برایم گذاشت، زندگی‌ام مسیر تازه‌ای پیدا کرد.
در این زمان، حدودا 15 سال سن داشتم و تصویر دختر محبوب‌ هم‌مدرسه‌ایم داشت به مرور از ذهنم پاک می‌شد. حالا دیگر به او نیاز نداشتم. تنها نیاز فعلی‌ام از خانه بیرون زدن و قدم در جاده گذاشتن بود تا هر وقت که دلم می‌خواست و به هر کجا که می‌خواستم، بروم! حس کردم که از نظر تحصیلات به آخر خط رسیده‌ام و متوجه شدم که دیگر دلم نمی‌خواهد به مدرسه بروم؛ دلیل خاصی هم نمی‌دیدم که به مدرسه رفتن ادامه بدهم. معلم‌ها دلشان نمی‌خواست درس بدهند و من هم دلم نمی‌خواست از آنها چیزی یاد بگیرم. دلم می‌خواست آموخته‌هایم از گشت و گذار در جهان حاصل می‌شد؛ مثل گذران وقت در کنار خانه به‌دوشان دیگری که حس شک و جستجویی مشابه من داشتند و آن‌ها هم درست مثل من فکر می‌کردند که هیچ نیازی به یادگیری حساب و کتاب نیست، نه... قرار نبود من طی روز مالیات شهروندان را حساب کنم و بعد ساعت 5:37 دقیقه به خانه‌ام در قلب جهان در شهر میرامار ایالت فلوریدا برگردم، سگم را نوازش کنم، شام حاوی گوشت و سبزی‌ام را بگذارم جلویم و منتظر باشم مسابقه تلویزیونی جِپِردی شروع شود تا مثل همیشه آن را تماشا کنم. بدون شک در نوع خودش زندگی ایده‌آل و زیبایی‌ست اما شک نداشتم که این زندگی را برای من نساخته‌اند و من هم برای آن ساخته نشده‌ام. تمامی این‌ها هم به لطف برادر بزرگترم دنی و نویسنده‌ای فرانسوی-کانادایی به نام جک کروآک در ذهن من حک شده بود...»

پیشتر درباره‌ی الن گینزبرگ خونده بودم از شعر معروفش زوزه خبر داشتم اما کرواک نه. خوندن این متن مصادف شده بود با دوران آوارگی و انصراف از تحصیلم. مجله رو بر خلاف آمد عادت تا کرده بودم، راه می‌رفتم، می‌خوندم، نفس عمیق می‌کشیدم و اشکامو پاک می‌کردم. انگار همون گمشده‌‌ای بود که دنبالش می‌گشتم. انقدر خودآگاه بودم که بدونم مواضعش برام زیادی رادیکاله ولی باز هم دوستش داشتم و به ولنگاریش حسود بودم. با خوندن یادداشت بیادموندنیِ دپ، نخ تسبیحی دستم اومده بود که خیلی از علایقمو بهم ربط می‌داد. متحیر بودم. بعدها بیشتر و بیشتر تو فضاش وول خوردم، کتاب خوندم، فیلم دیدم و...
2- دو سال پیش آذر ماه، تو همین جایی که من هستم، یکی خودشو کشت، ازش هم نوشتم اینجا. دو سال پیش بهمن ماه یکی از نزدیکانم رو ازمون گرفتن. عزیزی که طول کشید تا از اون ور مرزها برش گردونن. از اون هم اینجا نوشتم.
3- قصه‌ی من و جماعتِ بیت، کند پیش رفت. بعد از اینکه کتاب ولگردهای دارما در اومد و وسط شلوغی تحویل دادن پروژه و کوفت و زهرمار نشستم به خوندنش، ولع خوندنِ On The Road ولم نمی‌کرد. شنیده بودم داره ترجمه می‌شه و حتا اینکه ترجمه شده و منتظر مجوز چاپه اما مطمئن نبودم. تا جایی که حتا یه دوره دلو زدم به دریا و شروع کردم به ترجمه‌ی رمان دوران سازِ استاد. ده صفحه‌ای هم پیش رفتم اما خودم خجالت کشیدم و نشستم سر جام. فیلمِ اقتباس شده از کتاب هم در اومد و ندیدمش، خود کتاب هم رسید دستم و هی لفتش دادم تا خودش بهم رخ بده و خوندنشو شروع کنم.
4 - دو تا لواش خریدم واسه الویه. پیچیدم تو راهرو که فلاسک رو آب‌جوش کنم و مواجه شدم با یه لنگه کفش، یه پاکت نیمه خالی سیگار، یه برگه‌ی لیست انتخاباتی و یه عینک. چیده بودنشون لب پنجره‌ی اتاق مسئول ایستگاه. ته راهرو، یه عده پلیس و دکتر و سایرین مشغول حل و فصل ماجرا بودن.
5- امروز به محض پا گذاشتن تو شهر کتاب نگاهی انداختم به تازه‌ها چاپ و... در راه نوشته‌ی جک کرواک با ترجمه‌ی احسان نوروزی. و امسال... امسال هم عزیزی رو ازمون گرفتن. این عزیز هم اون ور مرزهاست و هنوز اومدنش رو بو می‌کشیم که بیاد و رو سر ببریمش. و امسال، امروز، همین جایی که من هستم، یکی هم خودشو کشت.

پ ن: همیشه ممنون جواد رهبرم بخاطر این متن.
پ پ ن: احسان نوروزی، چه با کتاب جمع و جورش بطالت و سفرنامه‌ی اروپاش سفر با حاج سیاح و ترجمه‌هایش از چندلر و استر و وودی الن و... اسم آشنا و بدردبخوری بوده. دمش گرم.

پ پ پ ن: پادکست داستان هزارتو با اجرای معین فرخی رو امتحان کنید. 

Astral Weeks

  • احسان

همینه آبرو

۲۶
بهمن

جهان‌شاه گفت:

«یک تقاضا داشتم می‌خواستم به عرضتان.»

قاضی گفت:

«هر حرفی داشتی باید توی دادگاه می‌زدی. بیرون ما با کسی حرفی نداریم.»

«خصوصی بود آخر آقا.»

«حرف خصوصی را هم باید توی جلسه‌ی غیر علنی زد، نه وسط راهرو.»

شاید قاضی فکر می‌کرد جهان‌شاه می‌خواهد صحبت پولی، خانه‌ای، چیزی بکند باهاش و یک قول و قرارهایی با هم بگذارند.

جهان‌شاه شروع به صحبت کرد: اولش معلوم نبود چه می‌گوید. تند حرف می‌زد. عاقبت در آمد که:

«می‌خواهم حکم اعدام بهم ندهی.»

قاضی گفت:

«پس چه حکمی بدهم؟ نکند می‌خواهی آزادت کنم بروی؟»

«هر حکمی می‌خواهی بده، حکم طناب نده فقط... این محاکمه را هم این قدر کش ندهید، کوتاهش کنید. فرجام مرجام هم نمی‌خواهم ازتان. زودتر کلکم را بکنید برود پی کارش. بیشتر از این هم زجرکشم نکنید.»

قاضی گفت:

«دوست داری چه حکمی بدهم؟ سنگسار یا تیرباران؟»

«تیرباران بدهید بهتر است.»

قاضی که رفت به جهان‌شاه گفتم:

«چه کار داری با خودت می‌کنی آخر؟»

جهان‌شاه گفت:

«از این که با طناب بمیرم خیلی می‌ترسم. آن هم با گره‌های گنده‌ای که سرش می‌زنند. کسی که با طناب بمیرد نمرده، خفه شده فقط. باید خون تا قطره‌ی آخرش از بدن برود بیرون تا آدم مرده حساب شود. تیرباران خوبی‌اش همین است: با طناب خون لخته می‌شود فقط توی رگ‌ها. آن‌طوری روح آدم همه‌اش زجر می‌کشد. تا خون آدم نریزد بیرون روی زمین، روح سبک نمی‌شود، نمی‌رود بالا. روی زمین می‌ماند. آن وقت مجبور است هی برود توی نخ این و آن و اذیتشان کند.»

هیس: مائده؟ وصف؟‌ تجلی؟

Flying


  • احسان