مناسکات معنوی
پدر و شوهرعمهی همسرم داشتند خطاب به هم و با وجدی زیرپوستی اشعار مولانا میخوندن. مادربزرگ و دختر بزرگش (عمهی بزرگ) یه گوشه ترکی گپ میزدن. همسرم با خواهرش مشغول بود و من یه چشمم به گوشی و چشم دیگهم سیار بین جمع که یک دفعه پسرعموی چار سالهی همسر دوید سمت عموش که مشغول مولاناخوانی بود و با گرفتن فیگور اسپایدرمن گفت عمو من زدمت! عمو هم همون وسط تغزلات مولوی خودشو زد به پنچری و مثلن بادش خالی شد. شوهرعمه که استاد دانشگاهیِ هنر هم باشه، بی درنگ ادای تلمبه زدن درآورد و عمو رو دوباره باد کرد و جوری این کارو انجام دادن انگار اینم در ادامهی همون شعرخوانیشونه. بقیه هم که از اجرای آقایون کیف کرده بودن، کاراشونو ول کرده بودن و میگفتن دوباره دوباره. دوباره بادش خالی شه و استاد بادش کنه!
باز همون جمعو تصور کنید. این بار پدر و شوهر عمهی همسر دارن خیلی جدی سر امکان ورود فرد دینی (بخصوص مسلمان) به فلسفه و فلسفیدن بحث میکنن و منم گهگاهی میپرم وسط بحث و باهاشون در جدلم. صداها بالا گرفت و همهمه شده بود که یهو عمهی کوچیکتر (همسر استاد) دو تا انگشتشو برد به دهان و با یه سوت بلبلی حرفهای گفت بسه دیگه!
چند دقیقه بعد یکی میگفت:
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
ت بده داداش...
یکم بعد هم همون فرد سعی داشت تو پانتومیم، کلمهی "است" (بله! فعلِ است) رو به ما بفهمونه.
داریوش شایگان اگه در جمع حاضر بود، جلد دوم هویت چهل تکه رو بجای بازار مکارهی لب ساحل لس آنجلس، با توصیف خانوادهی من آغاز میکرد.