روزهای گرم تابستون با قوت، گرمای شومشون را به سر و صورتمون میمالن. چند سال پیش پستی زدم بابت گذران شبهای زمستون و الان اومدم برای التیام این گرمای چغر و بداُفت.
برونو شولتز، نویسندهی لهستانی و برای ما تقریبن گمنام، مجموعه داستانی داره با نام The Street of Crocodiles که اسم دیگهای هم داره که اون هم برگرفته از یکی از داستانهای داخل کتابه: Cinnamon Shops یا "مغازههای دارچینی".
تو این داستان، راوی که یک پسر جوانه، همراه پدر و مادرش به دیدن نمایش میرن که اونجا پدرش متوجه میشه کیفش رو جا گذاشته و سرانجام قرار بر این میشه که راوی بره خونه و کیف رو بیاره. راوی اما سرِ پر بادی داره و تو اون شبِ زمستونی، حسابی خواننده رو میبره به سفری از بین خاطرات و الهاماتش، چیزی که بی شباهت به کارای کریستین بوبن و فیلم نیمهشب در پاریسِ وودی الن نیست. ابتدا بخونید بخشی از داستان رو که راوی بعد از راه افتادن به سمت خونه تعریف میکنه:
به شبی زمستانی پای گذاشتم پر نور از روشنای آسمان، یکی از آن شبهای صاف زمستانی که آسمان پر ستارهاش آنقدر فراخ و تا دوردست گسترده است که انگار به تودهای از آسمانهای مجزا پاره پاره و تقسیم شده که برای یک ماه تمام شبهای زمستانی کفایت میکنند و گویهای نقرهای و رنگیاش میتوانند همهی پدیدهها، ماجراها، رویدادها و کارناوالهای شبانه را بپوشانند. در چنین شبی بیرون فرستادن پسری جوان برای کاری ضروری و مهم بسیار بیفکرانه است چرا که در آن تاریکی خیابانها تکثیر، قاتی و جابجا میشوند. آنجا در دل شهر، خیابانهای بازتابیده، خیابانهای موهوم، خیابانهای بدلی راهشان را باز میکنند. خیال آدمی، افسون شده و فریفته، نقشههای خیالی از مناطقی با ظاهر آشنا میپرورد. نقشههایی که خیابانهایش، جاهای درست و اسمهای همیشگی را دارند ولی نیروی آفرینش پایان ناپذیر شب، ویژگیهایی تازه و غیرواقعی به آنها بخشیده است. وسوسههای این شبهای زمستانی، غالبن با میل معصومانهی طی کردن یک راه میانبر، پیمودن راهی کوتاهتر اما غریبهتر شروع میشود. با عبور از یک خیابان فرعی ناآشنا برای کوتاه کردن مسیری پیچیده، احتمالات جذابی سر بر میآورند. اما آن شب ماجرا جور دیگری شروع شد. بعد از چند قدم متوجه شدم که پالتویم تنم نیست. میخواستم برگردم ولی دیری نپایید که این کار بنظرم اتلاف وقت بیموردی رسید، مخصوصن که شب اصلن سرد نبود، برعکس میتوانستم موجهای گرمای خلاف عادت فصل را مثل نسیم یک شب بهاری حس کنم. برف آب رفت و به کرکی سفید، به پوستهی نازک بیآزاری تبدیل شد که بوی خوب بنفشهها را میداد. همان کرکهای سفید داشتند آسمان را که ماه در آن دوتا و سه تا شده بود و همهی حالتهایش را همزمان به نمایش گذاشته بود میپیمودند. آن شب آسمان ساختار درونیاش را در مقطعهای مختلفی نمایان کرده بود که مانند تصاویری شبه آناتومیک، مارپیچها و حلقههای نور، جمود سبزِ رنگ پریدهی تاریکی، سیلان فضا و نشر رویاها را آشکار میکردند. در چنان شبی محال بود که از خیابان رامپارت یا هر یک از خیابانهای تاریک گرد بازارچه، خیابانهای کاملن محاط شده از چار طرف عبور کنی و بیاد نیاوری که گاهی غریبترین و جالبترین مغازهها، مغازههایی که در روزهای معمولی سعی میکردی از کنارشان بیتوجه بگذری، در آن وقت شب هنوز هم باز هستند. به این مغازهها بخاطر دیوارکوبیهای چوبیِ تیرهشان، مغازههای دارچینی میگفتم. این مغازههای واقعن اصیل که تا دیروقت باز میماندند همیشه سخت مورد توجهم بودهاند. محیط تاریک و گرفتهشان با آن نور کم، لبریز بود از بوی رنگ و روغن جلا و عود، از رایحهی سرزمینهای دوردست و کالاهای نایاب. میتوانستی در آنها چراغهای بنگالی را بیابی، جعبههای جادویی، تمبر کشورهای از یاد رفته، عکس برگردانهای چینی، لاجورد، کندر مالابار، تخم حشرات عجیب، طوطی، توکا، سمندر و باسیلیسک زنده، ریشهی مهرگیاه، اسباببازیهای کوکیِ نورمبرگی، گورزادهای نگهداری شده در شیشه، میکروسکوپ، دوربین چشمی و فوقالعادهتر از همه کتابهای عجیب و نایاب، نسخههای قدیمیِ پر از تصاویر مبهوتکننده و داستانهای شگفتانگیز. آن تاجرهای پیر محترم را بیاد میآورم که مشتریهایشان را با نگاهی پایین افتاده، در سکوتی رازدارانه میپذیرفتند و در برابر پنهانیترین هَوی و هوسهایشان، سرشار از دانایی و رواداری بودند. ولی بیش از همه کتابفروشیای را بخاطر دارم که یک بار در آن نگاهم به کتابچههای کمیاب و ممنوعه افتاد. نشریات انجمنهای مخفی که از رازهایی اغواگر و نامعلوم پرده برمیداشتند. آنقدر کم میشد از آن مغازهها مخصوصن با پولی کافی ولو اندک در جیبم دیدار کنم که با وجود مسئولیت خطیری که بر دوشم نهاده شده بود نمیتوانستم این فرصتِ پیش آمده را از دست بدهم. طبق محاسباتم باید به کوچهی باریکی میپیچیدم و از دو سه خیابان فرعی میگذشتم تا به خیابان مغازههای شبانه برسم. با این کار از خانه باز هم دورتر میشدم ولی میتوانستم با میانبر زدن از خیابان سالتورکس تغییر بوجود آمده را جبران کنم. بال درآورده از شوق دیدن مغازههای دارچینی پیچیدم به خیابانی که میشناختم و نگران از گم کردن راهم داشتم تقریبن میدویدم. از سه چار خیابان گذشتم ولی هنوز از پیچی که به دنبالش بودم اثری نبود. بیش از آن ظاهر خیابانها با آنچه انتظارش را داشتم تفاوت داشت و هیچ اثری هم از مغازهها نبود. در خیابانی بودم که خانههایش دری نداشتند و بازتاب مهتاب بر پنجرههای چفتشدهشان نمیگذاشت چیزی از داخل نمایان باشد. با خودم فکر کردم لابد خیابانی در طرف دیگر خانهها هست که به آنها راه دارد.
حالا دیگر تندتر راه میرفتم، کمی آشفته بودم و داشتم فکر دیدن مغازههای دارچینی را از سر بیرون میکردم. حالا فقط میخواستم زودتر از آنجا برگردم به قسمتی از شهرکه برایم آشناتر بود. به انتهای خیابان رسیدم و نمیدانستم از آنجا به کجا خواهم رسید. در خیابانی بودم عریض و با ساختمانهایی کم تعداد، بسیار دراز و مستقیم. جریان هوای آزاد را روی خودم احساس میکردم...
در ادامه و با پرشی که صرفن چون اگه تمام داستان رو تایپ میکردم زیاد طول میکشید، قسمت زیر رو بخونید. قسمت زیر، گردش راویه تو خاطراتِ کلاس طراحی که غروبهای زمستون تشکیل میشد و استادش هم پروفسور آرنت بود. راوی تو مسیرِ خونه، از کنار مدرسهای رد میشده و وسوسه میشه داخل شه و اونجاست که یاد اون کلاسها میفته و اینجا اوقات بعد از اتمام کلاس رو توصیف میکنه:
بدون جابجا شدن، با کلِ دستهمان، خود را در راه برگشت به خانه دیدیم. چند پاس از شب میگذشت. باغراه از برف سپید بود و کنارههایش را خرمن خشک و انبوه و تیرهگون بوتهها گرفته بودند. کنار آن لبهی پشمآلود تاریکی راه میرفتیم، به بوتههای خزپوش میساییدیم که شاخ و برگهای پایینیشان در آن شبِ روشن، در روشناییِ شیرگون و خیالی، زیر پاهایمان میشکست. سپیدی تراویده از نوری که از میان برفها، از میان هوای پریدهرنگ، از میان فضای شیرگون عبور میکرد مانند تصویری خاکستری رنگ بود که بوتههای انبوه به خطوط تزئینی ضخیم مشکیاش میمانستند. در آن دیر وقت شب، شب داشت از مناظر شبانهی تصاویر پروفسور آرنت تقلید میکرد و رویاپردازیهای او را باز میساخت. در انبوهزار سیاهِ پارک، در پوستین زبر بوتهها، در تودهی ترد شاخهها، کنج و کنارها و لانههایی بود از تیرگی عمیق کرکآلود، لبریز از سردرگمی و حرکات پنهانی و نگاههای دسیسهگر. آنجا گرم و آرام بود، توی پالتوهای ضخیممان روی برف نرم مینشستیم و فندقهایی را میشکستیم که در آن زمستان بهاری فراوان بودند. در میان بوتهزار، راسوها، سمورها و خدنگها، جانورانی پشمآلود و کشیده با پاهایی کوتاه که بوی پوست گوسفند میدادند بیصدا میچرخیدند. با خودمان حدس میزدیم که در میانشان نمونههایی از قفسههای مدرسه هم باشند که هرچند شکمهایشان خالی شده و در حال پوسیدن بود، در آن شبِ روشن در اندرونشان صدای آن غریزهی ابدی - میل به جفتگیری - را شنیده بودند و برای لحظات کوتاهی از زندگی خیالی به خلنگزار برگشته بودند. ولی آرام آرام روشنایی برف بهاری رو به تاریکی گذاشت، بعد ناپدید شد و جایش را به تیرگی غلیظ و سیاهرنگِ پیش از سپیدهدم داد. بعضیهامان در برفِ گرم به خواب رفتهاند، دیگران در تاریکی، کورمال به دنبال درِ خانههایشان میگشتهاند و گیج و گول به همان خواب پدر و مادر و برادرهایشان فرو میرفتهاند، به ادامهی خرخرهای عمیقی که پس از بازگشت دیروقتشان به آنها میرسیدهاند. این جلسات شبانهی طراحی برایم جادویی ناشناخته داشتند...
قطعهی m از گروه Carbon Based Lifeforms
داستان رو سارا شکوری ترجمه و پادکست داستان هزارتو منتشر کرده.
- ۱ نظر
- ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۷
- ۴۸۷ نمایش