فرید زکریا تو بخش کوچیکی از جهان پساآمریکایی از مشقات جهان تکقطبی برای آمریکا میگه، بهش وجهی انسانی میبخشه (یا دست کم برداشت من اینطوره) و تشبیهش میکنه به غولی که بعد از فروپاشی شوروی در صحنهی جهانی "بیرقیب و بیمهار گام زده" و این به زعم نویسنده براش تنبلی به بار آورده.
تو مبحث روایتگری مفهومی موجوده بنام "راوی غیر قابل اتکا" که علاوه بر نمایش، پاش به ادبیات و سینما هم کشیده شده و اشاره به روایتکنندهای داره که اعتمادی بهش نیست و نمونهی دم دستیش هم اینکه یه روایتی میبینید و بعد یهو طرف از خواب میپره و... پر.
تو بعضی تفاسیر دربارهی توضیح دلایل آفرینش انسان ذکر شده که خداوند چون گنجی پنهان بوده و میخواسته به وسیلهی خلق موجودی با مختصات انسان (فارغ از اینکه چقدر بخاطر دانش محدودم و عدم نیاز موضوع، دارم ساده برگزارش میکنم) شناخته بشه. حتا تو کلام ابن عربی صحبت از مانند کردن انسان به آینه هم پیش کشیده شده.
مفهوم راوی غیر قابل اتکا، دستاویز و محک جذابیه برای ور رفتن با قصهها و زدن زیر میزشون. زدن زیر میز روایتهای کهن و حتا فراروایتها؛ همون مفهوم کلی پست مدرنیزم. ببینید چقد جذابه. زدن زیر روایت همه چیز. مثلن حالا میشه گفت شاید داستان فیلم متریکس، نه داستان آینده و یه واقعیت مجازی فراگیر و بحران انرژی و گروههای مقاومت و منجی، که داستان یه گنگستر و موادفروش بزرگ به اسم مورفیوسه که قرصهای توهمزا میفروشه، همهی اون داستانها اثرات مصرف قرص هستن و آقای تامس اندرسن - یا همون نئو - هم مشتریه. حالا قصه شد قصهی طرفین یک معامله. فروشنده، کالا، خریدار و مناسبات حاکم بر اونها. حالا میشه صاف شدن قدمهای کایزرشوزه تو پایان فیلم مظنونین همیشگی رو هم برد تو لایهی بعدی فریب. فریبِ چندبارهی مایی که خیال میکنیم دیگه علامهی دهریم. مگه غیر اینه که به قول خودش بزرگترین فریب شیطان به وجود آوردن این باور بود که وجود نداره؟
تو انیمهی وان پیس one piece، که برمبنای مانگایی با همین نام درست شده، لوفی و گروهش به جزیرهای میرسن که دو تا غول باستانی با نامهای بوروگی و دوری، سالهای ساله توش با هم میجنگن. داستان پیش میره و دوری به ضربهی تبر بوروگی از پا درمیاد. بعد بوروگی در غم دوری آبشاری از اشک جاری میکنه.
غول تنها بعد از نابودی رقیب چغر و بد بدنش، تنها شده و با قدمهای سنگین، صدای نفسهای تنورهای و سر و صدای بم و خشن تو برهوت عالم قدم میزنه. شاید غول چندان هم از بیرقیبی خوش نیست. شاید دلش جنگ بخواد، چه غول با جنگه که پابرجاست و غولبودنش مفهوم داره، غولی که غولی نکنه غوله؟ باید باشد کسی تا فهم کند غول را.
بعد از مدتی دوری بلند میشه و کاشف بعمل میاد که گذر سالیان، تبر بوروگی رو کند کرده و ضربه، فقط تونسته غول رو بیهوش کنه.
تو کلمات زکریا، نوعی دلسوزی برای آمریکا دیدم. دلسوزی از نوع دلسوزی برای غولی که دورهش سراومده، که یعنی از ماهیت غولی و جنگندگیش کنده و بیش از دو دههست که تو برهوتِ جهان تکقطبی سرگردونه. اون وقت میشه دوربین رو کمی گردوند و خیال بافت و حرفهای تئوریسینهای توهم توطئه مبنی بر این اندیشه که آمریکا همیشه نیازمند دشمنی برای همگرا کردن نیروهای درونی و بیرونیشه (یه دورهای کمونیسم و بعد هم اسلام و خلاصه از این حرفها) رو اینطور در لفافهی لفاظی و بازیهای روایی پیچید که... بابا، غول، خستهست. شاید همهی این انگولکها و دشمنتراشیها، بخاطر پیدا کردن هماورده. تو میدون نبرد میگرده، به هر کسی که امیدی بهش باشه متلک میندازه، جفتپا میگیره بلکه دعوایی راه بیفته (یجور مشق شب فایت کلابی؛ مگه حرف فایت کلاب غیر اینه؟) اگرم نه که وارد فاز موازنه قدرت میشه، مثل آدمی که با خودش شطرنج بازی میکنه، دمی این ور میز و دمی اون ور... و این دور ادامه داره.
پن: در مثل مناقشه نیست.
پپن: تفسیری موجوده از «المؤمن مرآت المؤمن» که میگه مراد از مؤمن، به ترتیب پیامبر خاتم و خداونده! (رجوع کنید به آرای علامه حسنزاده آملی)
پپپن: علاقهای دارم به پیوند زدن چیزهایی تا این حد - بظاهر - بیربط. قدر بدونید :)
- ۰ نظر
- ۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۹
- ۴۹۵ نمایش