گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
سپرده بودم که آخرش صدام کنن، همون وقت شمارش جوج ها. گفته بودم ما زمستونو دوس داریم، خاب زمستونی؟ خاب کدومه؟ خیلی هم بیداریم تو زمستون. اصن همین که انسان آذرو رد کنه جشنیه واسه خودش، انگار کن خداوندگارم حالش خوب تره وقتی آذر تموم می شه. اصن همینه که یسری جشن واسه عوام الناس ترتیب داده تا حالشو ببرن، یسری کریسمسشونه و یسری هم جم می شن گل هم و حلقه می زنن دور حافظ و هندونه و تخمه و انار. می گه حالشو ببرید، امسالم بسلامت جستید، چی؟ برف می خاید؟ اینم برف، اصن اسم برف شادی از این جا اومده.
این اما یه زاویه ی دیده، دنیا که انقدر محدود نیست. نه که ما از تمام این بازیای فوق الذکر با خبریم، بازیچه ی دست این حرفا نمی شیم، چیشامون بازه، نمی شینیم مث خلا هی تخمه بشکنیم هی بگیم یلداتون مبارک که. مام خلیِ خودمونو داریم، می شینیم به دلتنگی و غصه های خودمون، که این آذر لاشی امسال چیا رو ازمون گرفت. وای از آذری که با صفر هم مقارن شه، شما خیال کن گودزیلا و گیدورا دست بدن بدست هم، ببین چه تخریبی ببار میارن. دیروزم خبر اومد مرتضا احمدی رفته. این پیرمرد پیرزنا که می رن یه تیکه از چیای ما هم باهاشون می ره. دیروز با عزیزی صحبت می کردم اسماشونو لیست می کردیم از ژاله علو و مریم نشیبا گرفته تا سعید پورصمیمی که امیدوارم حالاحالاها باشن و کیف کنن و کیف کنیم از بودنشون. خلاصه زمستونم اومد و از این آذرم جستیم. اما می دونی... بهرحال روزگار سختی خاهیم داشت.
خیــــــلی...