غمت در نهانخانه ی دل نشیند
باز هم مرگ. یک سال دارد می شود، البته یک جورهایی یک سال شد. امروز هفدهم دسامبر است، نگاه که به آخرین مکالمه مان می کنم، تاریخ همین نشانی را می دهد، هفده دسامبر دوهزار و سیزده. حالا هم نشسته ام در مراسم مرگ کس دیگری، از عزیزانِ یک دوست. پیش خودم می گفتم یک سال که بشود اتفاق خیلی مهمی باید بیفتد. سلسله ی این سالگردها مدتی است که شروع شده اند، سالگرد آخرین دیدار مثلن، که چندی پیش گذشت. حالا ماییم و خیل سالگردهای پیش رو، کی بود که آخرین عکس را در فیسبوک گذاشت؟ کی آخرینِ آن متن های رشک برانگیزش را برایمان نوشت؟ آخرین بار به وقت زندگی، کی بود که یادش کردیم؟ آخرین بار کی ذوقش را کردیم؟ کی بود آن وقتی که می گفتند بی خبر رفته؟ کی بود که می گفتم مگر برنگردی... من می دانم و تو، چنان قهری می کنم بی بازگشت و بی آشتی. همان شد، بی بازگشت. حالا شده ایم مثل آن والدینی که اولین گام های لرزان کودک نوپاشان را تصویر می گیرند مگر بیاد بسپارند، ما هم که شاهد لحظه لحظه ی جان گرفتن غمش، این کودک نوپا بودیم حالا رسیده ایم به راه رفتنش. بلند شده، دستی به دیوار گرفته و بنا کرده به سرک کشیدن در حجره حجره های جانمان و هر گوشه خرابی و خسارتی بجا می گذارد. بچرخ کودک جان، حالاحالاها ساکن این منزلی.