آدم گاهی دلش می خواهد یکی سر و سامانش بدهد

غم، آستانه ی دنیاهای تازه است. مسافری که از روز و روزگار خودش راه می افتد از این دروازه باید بگذرد تا به احوال نو برسد. آستانه ای که پسِ ستوه از روزمرگی ایستاده و مسافر تا از پناه آن عبور نکند از دنیای کوچک خودش دور نمی شود. غم دروازه ای ناشناخته است که گاهی نزدیک می آید و صبورانه منتظر می ماند که شاید از درونش عبور کنیم و در ماندن گیر نیفتیم. مردمان روشنِ قدیم این حرف ها را می دانستند اما حالا که فقط حساب و سود را بلدیم یک آدم چطور ممکن است غم اختیار کند؟ اختیار کردنِ غم ترکیب غریبی است. خریدنِ آگاهانه ی اندوه به نظر نابلدی می آید. ناشیانه سرمایه گذاشتن است. چرا یک نفر از همه ی کارهایی که در یک روز می شود بکند، نقلِ روایت مصیبت را انتخاب کند؟ برود به جایی که به گریه دعوتش کنند؟ چطور می شود یکی لباس بپوشد از خانه بیرون بیاید و برود به نوعی مهمانی که برایش نوحه بخوانند؟ چرا خیال بسپارد به نقالانی که اتفاق سهمگینی را تصویر و مجسم می کنند؟ چطور یک نفر ممکن است انتخاب کند که خود را در معرض یک تراژدی قرار بگذارد؛ نزدیکِ مرگ و خون و اشک.
ما هرسال این روایت را انتخاب می کنیم چون به آن نیاز داریم. به حماسه و شکوهی که اتفاق افتاده باشد محتاجیم. ما همیشه در این وقتِ سال به مرور روایت باورپذیرِ ارادت و ایستادن و مرگ نیاز پیدا می کنیم. مثل دوباره خواندن کتابی که یک بار عبارت خوبی در آن پیدا کرده باشی. شناگر در واگرایی طولانی مان، جذبه ها و سامان گرفتن های مردمان این قصه را می خواهیم. دل مان پیوستن های بی گسست می خواهد. خیمه ای که بپذیرد و رها نکند. این دور ایستادن و فاصله گذاری با همه کس و همه چیز، این واگراییِ طولانیِ ما یک جایی باید تمام شود. «هفتاد بار اگر بمیرم با تواَم» دل مان می خواهد. این وقت سال همیشه دوست داریم کسی تعریف کند برادری امان نامه پس می فرستد. به علم هایی که نمی افتد محتاج می شویم، به مشک هایی که با دندان بگیرند و با چشم و دست و سینه ی خونی هم رهایش نکنند. «وای بر من، زنده باشم و تو بمیری» دل مان می خواهد، صفت های مطلق، بی تأویل و بی دروغ، وفاداری های شگفت، جذبه های پایان ناپذیر.
این نقلِ مصیبت، این آستانه ی اندوه را انتخاب می کنیم چون پی لحظه های دور از دسترس می گردیم. دنبال کسی که برای همیشه اسم مان را صدا کند. مرد سر سفره نشسته. ناگهانی صدایش می کنند. پسر رسول او را خوانده. دلش نیست که برود. بار و بنه، مال و منال، زن و غلامان این جا هستند. کوتاه می رود. سفره هنوز پهن است که بر می گردد. رهاست. ناگهان دلش پیش هیچ چیز نیست. زنش را طلاق می دهد و می رود که پیش چشم پسر رسول بمیرد و ما همین را دل مان می خواهد. آدم گاهی دلش می خواهد یکی سر و سامانش بدهد. و کُلّ حَی سالک سبیلی.
نقل از "همشهری داستان" آذر
میگفت ماها واس خودمون گریه میکنیم و واس دیامون و وقتی که خالی شدی خب معلومه که حالت خوشه! وقتی با آقا قرار مدار خوب بودن میذاری اعتراف به بد بودن میکنی خب معلومه حالت خوشه!
از یکی از یارای یکی از امام ها میگفت نمیدونم کدوم امام شاید امام صادق .ع. که مست بوده که مشروب میخورده و آقا میبینتشو سر میندازه پایین میخواد توبه کنه میگه که توبه میکنه اما اینجوری نمیشه باید آقا بغلش کنه تا توبه کنه ....
حال خوش داره دیگه امام حسین بغلت کنه بعد تو بغلش گریه کنی بعد با خیال راحت بگی که بدی میدونی که میدونه مستی میدونه که میدونی خجالت میکشی ازش اما بدجوری آغوششو میخوای خب این گریه خریدار داره دیگه ...این غم دوست داشتنی میشه دیگه نداره!؟ نمیشه!؟
«البلیّة اذا عمّت طابت»