چونان ببار باران پاییزی
یحتمل بر ما فرض می دانید کنون که خزان فرا رسیده نبشته ای بنگاریم به اصطلاح "خزان نبشته" (در قاموس ما، آبان مترادف است با خزان) اکثر یادهایی که از پاییز داریم یادهایی رنگ و رو رفته اند، چونان برگی در زیر پای عابران، چرا که هنوز چَشم باز نکرده تا نگهی بر رخ رنگ رنگش افکنیم که رفته اش می یافتیم. از آمال در ظاهر معمول و در باطن، دورِ ما دمی رَه پیمودن و از پی آن دمی آسودن میان خیابان ولی عصر بود. دورانی بود گذری بر آن مسیر داشتیم لیکن ماشینِ دودی بود و زندانِ ایستگاه ها و قس علی هذا
سال ها در خیال آن بودیم آنگاه که آتش تموز تمام شود و مادر آسمان
پس از گذران آبستنی اش سپیدبچِگانی در دامان خَلق سپرَد، ما نیز نانِ شبی در کوله
خود انداخته و آوازخوانان رهسپار دیار پارک وی شویم (حاجت به توضیح نیست که از پارک
وی به پایین راست کار ما نمی باشد) آوازخوانان را از این رو ذکر کردیم که درست که
آن زمان که پورکوپاین تری و این ها هم اختراع شده بود ولی ما حال عجیبی با صدای
خود می کردیم و به نکرگی آن هنوز واقف نشده بودیم.
تا هجده بهار که از عمرمان گذشته بود پاییزانمان همه
بچنگال دژخیمان مکتب و درس به باد فراموشی سپرده شده بودند و فقط گاه گاهی
پرسپکتیوی از توصیفات مذکور داشتیم!
علی ای حال چرخ روزگار ما را رساند به ایستگاه شیراز و در
آن دیار هم گهگاهی مزه هایی از ظرف پاییز می چشیدیم و بویی و باغی و آشی و ...
فلذا آنچنان هم که گفتیم ناکام نماندیم و با بلوار زند زلفی گره زدیم، چند!
اما باز تهران! تهران و بعد از آن لواسان، منزل ما بود،
در آن نزول می کردیم و قرار می گرفتیم. در این چند صباحی که باز در شهر خود زیستن می کنیم هنوز
هم بدنبال خزانی بی خز می گردیم و هر سال تا نوبت به برگ ریزان و چهره گلگون کردن
می رسد سیلی از احساسات صدتا یه غاز از هر سو هجوم می آورند...
حال که این نبشته را یارای تمام شدن نیست امید دارم قدمی
چند برداشته باشم در شرح احوالی که در پاییز، برَم گذشته بی آنکه بقول معروف جلف بازی از خود منتشر کرده باشم، که بعدها عقبم بگویند شرم باد این پیر را
عالی بود ، با اینکه هر کاری کنم باز نمیتونم تهران رو باجهره ایی زیبا و نیک تصور کنم وهر کاری کنم باز ... ولی فکر کنم نوشتت خیلی روشن به قول خودمون هم ترش و هم ملس یه طعمی داره کاملا متضاد با طعم سیرابی و کله پاچه
ولی حقشه بیبشتر از این شیراز بگی ...
در کل عالی بود
آقا یه بحثی از این دیکتاتور بکن، این
اقای بارون کوین طبق معمول بدجوری ترکونده ، خدا حفظش کنه آدم یه چیزی میشینه ببینه که مخشو نترکونه و رو اعصابش را نره
دید من به تهران داره شبیه دید یه شهرستانی می شه به تهران، همراه با بیم و امید، یه وقتایی بی نهایت دوستش دارم و یه وقتایی باور کن می ترسم ازش، یه وقتایی هم متنفرم ازش مثلن تو ترافیک ( که بیشترین فحش ها رو همون جا بهش می دم ) ولی چرا آبی هم می تونه باشه، روزای اول سال باید تهرانو ببینی، آبی ترین آسمون دنیا رو داره، خودشم متعجبه از این قضیه!
و اما دیکتاتور و ساشا جان؛ الان اینایی که گفتی ینی خوب یا بد؟ من یه ماهی می شه فیلمو گرفتم ولی هنوز ندیدمش تقریبن هر کی رو هم دیدم بدشو گفته و واسه همین رغبت نکردم راستش