ولی یه وقتایی پیش میاد آدم نمی فهمه از کجاش خورده
مرجان خانم اصل اصله، اصلن خودشه. میدونی الان دیگه تو بازار همه چی شده جنس بنجل چینی، بد بازاریه، دیگه اصلش گیر نمیاد، همینم شد وقتی فهمیدم واسه رهن خونه ش مایه کم داره، واسه اینکه لقمه نامرد جماعت تو دستش نشینه، بی نام و نشون واسش پول حواله کردم. میدونی؟ بد زمونه ایه...دیگه لوطی گیر نمیاد، یه زن تنها، بی پناه، تو یه شهر غریب، همه گرگ، همه ختم روزگار،گفتم نفهمیدم نفهمید، ما واسه ثوابش کردیم، جور دیگه واسمون جور میشه، گیرمون میاد.
بدجوری خاطر مرجان خانمو می خواستم، نه حالا، از همون اولش. ما که تو لاتاری زندگی پوچ آوردیم، همچی که چشم وا کردیم دیدیم والده آقا مرتضا زنمونه و همچی که تنبونمون دو تا شد بچه ها رو کشید به نیشش و رفت با پولا عشق و صفا.اول باری بود که قلبم واسه یه ضعیفه فلاشر میزد حالام که دستی کشیده و چزاغ ترمزش روشن شده بدمصب.می ترسیدم لب وا کنم ... بپره. می ترسیدم بگه بی سواتی، نمیتونی لفظ قلم حرف بزنی، چمدونم پیری، ولی چیکار کنم؟ خاطرخواهی که دیگه پیر و جوون نمیشناسه
آها...