چطوری ملحدی که شکستن امواج دوست داری؟/اول پست قبلی را بگویم. برای جواب سوال ممنون. گرفتم که ماجرای تو و مخمصه ماجرای عشق بازی و این حرف هاست و فقط کلنگی مثل من می توانست بپرسد "آقا میشه توضیح بدید؟". نه تو سر همان حرفت بمان کوتاه هم نیا./تو حالا چپ برو راست بیا آنونس لیزا جرارد بده، دل ما را آب کن./برای آن کلاه قرمز عزیز من که خواستی بنویسی باید یک چیز حسابی باشد. یک متاع حسابی رو کن. سفر هم که رفتی دیگر، این دچار عضلانی بیچاره تفکر برانگیز وحشتناک را ول کن./علی فتاح ها را خبر داشتم ولی بانو مک لین را نه. بانو سلام رساند. راستی دیروز آخر وقت عبدل فضول هم آمد. خیلی وقت بود قهر کرده بود و رفته بود و دیروز برای عیادت و آشتی آمده بود. همین که آمد تو یک دست روی سینه گذاشت و سری تکان داد و خنده ای کرد که یعنی سلام. این شکلی سلام دادن یک شوخی است بین خودمان دو تا. قدیم تر ها، کوچک تر که بودم وقتی با دایی می رفتیم آجرپزی، عادت داشتم دست روی سینه و آرام جوری که فقط خودم بشنوم سلام کنم. عبدل هم خنده ای می کرد و شکل من دست روی سینه جواب می داد. دوست اش داشتم. دیروز هم که آمد چپق بدست، روی چهارپایه ی گوشه ی اتاق نشست و دست توی موهای جوگندمی اش کشید و کلاه نمدی اش را برداشت گذاشت روی زانو، که یعنی برگشته. آمده که دوباره بماند. تا قبل از قهر، تا قبل از رفتنش، همیشه با هم بودیم. خانه هم که می آمدیم روی همین چهار پایه می نشست. دیلن و پیاف دوست داشت و از آن طرف هم پالپ و اینسایدر با هم می دیدیم. می گفت شنیدنی است. گوش نواز است. بلا طلبه لیزا جرارد هم بود. بعد هم گاهی به وقت گیجی و منگی، سرحالی یا گرفتگی، وقتی نمی فهمیدم خودم را، حالم را می شنید و می گفت. حال بقیه را برایم می شنید و می گفت. یک بار هم زمستانی وقتی سقف خانه داشت آوار می شد سرم، عبدل بود که ندا داد و جستم و زدم بیرون.... خلاصههههههههههههه از دیروز که آمده پیشم بهترم.
یا علی.... جوابشو بتدریج به خودت میدم. بفول پسرخاله م : داداشمی به ناموسم!!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
همممم! نمیدونم...