Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino

کش رفتن و به‌ عاریت گرفتن و ادغام تکه‌های ناجویده، و جعل نتیجه‌های ناوارد جبران حفره‌‌ی خلاءها نیست

Kino
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ» ثبت شده است

۱ - بنده‌ای هستم سراپا تقصیر، در خلوت و حتا تا حدی در جلوت با خودم حرف می‌زنم. برای روزگار شاخ و شانه می‌کشم، مراتب اعتراضم را به حقوقِ حقه‌ی پایمال شده‌ام ابراز می‌کنم، خشمگین می‌شوم، دست تکان می‌دهم، گاهی هم آرام گرفته و مِلو می‌شوم، لبخند کج می‌زنم تا جایی که به گوشم مماس می‌شود، برنامه می‌ریزم، نقشه می‌کشم که فلان می‌کنم و بهمان، مقصدم را شبیه‌سازی می‌کنم، موسیقی گوش می‌دهم آن هم مجازی، گاهی پیش می‌آید که خب... دیدی هم می‌زنم.

پیش‌ترها فیلم کوتاهی دیده بودم با بازی باستر کیتون. یک فیلم بقول معروف «هنری» و تا جایی که یاد دارم صامت. دوربین دنبالش می‌کرد و استاد هم‌ به هر ضرب و زوری شده ازش رو می‌گرفت، نمی‌خواست فهم‌ شود. فیلم رو با نظریات جرج برکلیِ فیلسوف تفسیر کرده بودن که ایدئالیسم تا فطرتش رسوخ کرده بود و حال خوشی نداشت. اون دوران که بنوعی دوران راجر واترزیِ من هم بود (در تقابل با دوران دیوید گیلموری بعدش!) پرچم دست گرفته بودم و دور شهر می‌چرخیدم و ایده‌ی فیلم‌ رو فریاد می‌زدم. گذشت و گذشت تا به اینجا رسید که منِ اون دوران تعدیل شد و وبلاگی کاشتم، مَر جاودانی را (یا همچی چیزی!) که آقا... محو شدن هم دیگه اغراقه، دست روزگار خودش زورشو برای محو کردن ما خواهد زد، لااقل خودمون باهاش دست به یکی نکنیم. در راستای همون پستی که اخیرن در باب قربانی بودن نوشتم اینجا هم عارضم به ختمتتون که حرف ما همون حرف آقای داوودنژاد کارگردانه تو انتهای کلاس هنرپیشگی... که گر مراد نیابم، بقدر وسع بکوشم، که اگه باهاش حال نمی‌کنم، انگشتش که می‌تونم بکنم!

سال ۸۳ اولین وبلاگمو‌ احداث(!) کردم با یک یا دو‌ پست و وبلاگ فعلی چارمین وبلاگ علنی بنده‌ست. 

۲ - وبلاگ‌ها راحت دروغ نمی‌گن، یا دست کم من راحت گولشون رو‌ نمی‌خورم. بهمین خاطر بر خلاف آشنایی با آدم‌ها و مدتی  تحمل ریسک و رفت و اومد و تعارف و این جلافتا، با وبلاگ راحت‌تر می‌شه کسی رو شناخت، لذت کشفش عینی‌تره و خاطره‌بازیش عیان‌تر. البته این حرفا رو که می‌زنم صدای نامجو تو‌ سرم می‌پیچه که عدد بده عدد عدد عدد بده و‌ کمی خجل می‌شم اما ملالی نیست، از دیو و دد ملولم و همین اینم آرزوست. اصلن وبلاگ‌نویسی یک کیفیتی به افراد می‌ده و از یک استانداردهایی برخوردارشون می‌کنه که... خوبه خلاصه، خب بنویسید دیگه، ننوشتن خوبه؟ چه کاریه؟ راستشو بخواید چند وقت پیش هم اصلن به یکی از وبلاگ‌هایی که خیلی خوندم و می‌خونمشون رفتم و‌ برای آقای نویسنده کامنت خصوصی گذاشتم که آقا بیا با هم دوث بشیم! ینی شما خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل... جالب اینکه طرف وقعی هم ننهاد به درخواست دوستیم.

موارد فوق در اجابت دعوت وبلاگ انجیر نوشته شدند. شماره‌ی ۱ در جواب چرا وبلاگ می‌نویسم؟ و شماره‌ی ۲ در جواب چرا وبلاگ می‌خوانم؟

الان باس کسی رو‌ دعوت کنم؟ وبلاگایی که می‌خونم و‌ دوست دارم دعوتشون کنم سکرت هستن عمومن و‌ من هم تسلیم این صحنه‌آرایی خطرناک نشده و عمومیشون نخواهم کرد. کات!

پ‌ن: و من الله توفیق، عیدتونم مبارک!

  • احسان

دو تا از رفقام دو نو گل نو شکفته شدن، از نوعِ پیوندتان مبارک و اینا. دو تا از رفقای برپایه ی وبلاگی من، حالا در مسیر زن و شوهر شدن هستن!

اگه بخوام اخبار شوکه کننده ی زندگیم رو لیست کنم، خیلی با پیوند نیکوی این دو نفر سنخیتی نداره، ولی ذکر می کنم به ضمیمه ی یک عدد "دور از جون" که البته چندان لیست بلندبالایی هم در کار نیست چون کم پیش اومده.

اول از همه فوت پدربزرگم که با اینکه حدود چار ماه در بستر بیماری بود، اونم نه بیماریِ پیرمردا که کهولت و خستگی باشه، بلکه تصادف، اونم نه خیابونی، کوچه ای، تصادفِ عمودی، جوری که چیزی از آسمون به سر اون مرحوم فرود اومد و تو آستانه ی ثبت نام دانشگاه، منی رو که همه ذهنم سمت دانشگاه بود محکم کوبید به دیوار و تا مدت ها صبح ها از خواب بیدار می شدم و یادم میومد، منگ می شدم.

بعدی حدود یک سال و نیم بعد اتفاق افتاد و وقتی تو یه دانشگاه دیگه مهمان بودم، یک غروبِ زمستونی تو سایت دانشگاه مشغول گردش بودم که خبر رو خوندم، هث لجر مرد! تا برسم به خوابگاه و خبر رو به محمد هم بدم، لرز عجیبی به تنم افتاده بود، دستامو تکون می دادم و با یه وجود نامرئی، سر این فقدان بحث می کردم که آخه این انصافانه ست؟!

بعدی اون زمان برام انگار پیشگویی شده بود و واضح بود که اتفاق میفته و راستش از خود خبر شوکی بهم وارد نشد، شوک وارده از دونستنِ خودم بود، اون هم غروب بود ولی توی پاییز و یک سال بعد از مورد قبلی، تو تالار فجر دانشگاه شیراز، منتظر قرعه کشیِ حج عمره ی دانشجویی بودم و باور کنید مطمئن بودم اسمم خونده می شه و فقط اومده بودم وقتی اسمم خونده می شه صداشو بشنوم و حتا داخل تالار هم نشدم و تا اسمم خونده شد زود از همون دم در رفتم بیرون و تو پیاده رو تازه رفتم تو کما.

تا جایی که ذهن یاری می ده چیز دیگه ای نبود تا همین خبر اخیر!

اینا رو گفتم برسم به اینکه این خبر هم تا چند روز همین طور هر صبح زمینگیرم می کرد، دیدم تو فیسبوک هم یکی دیگه از رفقا هم همین حال منو داشته جلوی این خبر! بعد داشتم به بچه ی احتمالی شون فکر می کردم که من می شم عمو یا دایی یا هر چی ش! (بقول جویی تریبیانی، درباره بچه ی راس:  I'll be an aunt! ... Or Uncle) و بعد می تونم بشینم بهش بگم عموجون بابا و مامان تو از همین وبلاگا همو دیدن، پرشین بلاگی و بلاگفایی و... عموجون، گول فیسبوکو نخوری عمو! این وبلاگ ها رو حفظ کنید عمو، خر نشید به بهانه ی دوران تازه و این حرفا در وبلاگاتونو ببندیدا، سنتی سیر کنید عمو جون، من حتا اگه درست یادم باشه بار اولی که مامان بابات همو زیارت کردن یادمه، روزشو یادمه، جای نشستن اونا رو یادمه، مامان کنار من نشسته بود و بابا سه نفر اون ور تر من، مامانت هنوز جا نیفتاده بود یا شایدم از خامیِ من بود که اینطور فکر می کردم، راستش بیشترمون اون روز برای بار اول همو دیدیم، عمو جون ما که قدر همو می دونستیم می بینی که تا همین الان هم هوای همو داریم، ما حتا انقد هوای وبلاگو داشتیم که با هم یه وبلاگ مشترک هم تاسیس کردیم. بعد دستی می کشم به صورت کوچیکِ بچه شون و چاییم رو که گذاشتن جلوم می خورم و پا می شم می رم.

  • احسان