انفجار تماشا میکردیم
۱- این روزها بالاخره بعد از حدود پنج سال نشستم به بازبینی کامل سریال محبوبم وضعیت سفید و دو نکته توجهم رو جلب کردند که یکی مال همون زمان پخش بودند و یکی تازه:
* یکی از رویکرد های کلی نعمتالله به تصویر: توجه کامل و حتا افراطی به عمق میدان بصورتی که در هر قسمت حداقل پنج شش بار شاهد قابهایی هستیم با چار تا پنج لایه و اون هم نه لایههای منفعل بلکه لایههای درگیر، جوری که انگار اصلن به خواست کارگردان هر کس میخواد تو قاب باشه باید فاعل باشه.
* رابطه بینامتنی در هم تنیده بین آثار نعمتالله. گاهی با حضور - ولو تنها با ذکر نام - شخصیتها (احمد رنجه، دوست بهزاد، از بچههای جوادیه، صاحب تئوری در باب نقش دایی در خانواده) گاهی با خلق موقعیتها و حتا میزانسنهای مشابه مثل صحنه هندونه خوری بهروز تو شورولت و ترس از هندونهای شدن تلویزیون که نظیرش میشه صحنه خربزهخوری ایرج تو بیپولی و ترس از خربزهای شدن تراولا! گاهی با خلق دیالوگها و اصطلاحات همخوانواده مثل "میتینگ" و دادِ سخن در باب تناقض معتاد بودن با خوردن هندونه٬ گاهی با ارجاعات چپ و راست به شرق تهران از چارراه کوکا گرفته تا نیرو هوایی و چارراه تلفونخونه و میدون هفت حوض (بوتیک و لب دریا)، و اشارات سیاه و طنازانه به فقر (مثلن میتینگهای گاه و بیگاه بهروز و دیالوگهای پایانی حبیب رضایی در آرایش غلیظ)
۲- به لطف اتلاف وقتی مسخره تو محیط کار، تونستم تو یه هفته دو نمایشنامه و یه کتاب دیگه بخونم. نمایشنامههایی از مارتین مک دانا: "مأمورهای اعدام" و "غرب غمزده" و همچنین کتاب "از گوشه و کنار ترجمه" نوشتهی علی صلحجو.
دو نمایشنامه چیز عجیب و غرببی به دنیایی که از مکدانا میشناختم اضافه نکردن جز اینکه نویسنده تو مأمورهای اعدام رودست بانمکی به انسانهای خودباهوشپندار زده بود، رو دستی که خیلی هم غمناک بود و مثل بقیه آثار استاد طعم تماشای دلقکی رو میداد که کارش تموم شده و با همون لباسش و خستگی کار روزانه نشسته منتظر سرویس برگشت به خونه، بارونی هم میباره و گریمشو کم کم میشوره. غرب غمزده هم یکی دیگه از سه نمایشنامهای بود که بهشون لقب سهگانهی لینِین رو دادن (دو تای دیگه: ملکهی زیبایی لینین و جمجمهای در کانهمارا) و این بار رابطهی پرتنش، خشن و حماقتبار دو برادر رو نقل میکرد. نکتهی مهم برای خوندن آثار مکدانا به فارسی، ترجمه و دراومدن لحنه. به نظرم بهرنگ رجبی به گواه این دو کار و نمایشنامهی قطع دست در اسپوکن به خوبی از پس این کار براومده و مثلن زهرا جواهری در ترجمه مرد بالشی نه.
کار سوم اما از گوشه و کنار ترجمهی علی صلحجو بود که پیشنهاد میکنم حتا اگه به ترجمه علاقه ندارید هم بخونیدش. کتاب اصلن در باب مفهوم ترجمهست خیلی جاها و مفهوم گفت و گوی فرهنگهای متفاوت و اینکه چطور جملهای، رفتاری، فرهنگی که فلانی داره رو برگردونیم به زبونی دیگه. بافت کتاب پیوسته نیست و تشکیل شده از فصول یا بخشهای خیلی کوتاه و نهایتن یک صفحه و نیمی و انگار که از دل یادداشتهای سالیان نویسنده دراومده باشن. گرچه برخی موارد تکراری هم ممکنه موجود باشه اما بیشتر همپوشانیه تا تکرار و من که لذت بردم از خوندن و تسلط بالای نویسنده به امور ترجمه و ویرایش و راستش چند جا از اینکه نظراتی که خودم از قبل داده بودم با نظرات استاد هماهنگ بود نیمچه ذوقی هم کردم.
حالا و این چند روز هم "شاه،بیبی، سرباز" ولادیمیر نابوکف رو با ترجمه رضا رضایی میخونم و تا اینجای کار که خیلی خوب بوده و چه نثر بازیگوش و متفاوتی داره نابوکف، خوشمان آمد.
کتاب قطور "آخرین روزهای امپراتوری شوروی"هم که مدتهاست دست گرفتم و انشالله وقتی تموم شد ازش خواهم گفت.
- ۱ نظر
- ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۵
- ۴۶۴ نمایش