عشق در خانه ما شگون دارد
۰۳
ارديبهشت
![](http://s2.picofile.com/file/7362033973/TrueArtist.jpg)
پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم. هوا ابری بود و همه باران های عالم سر من می ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر. عشق مثل دامن گر گرفته است. به هر طرف که می دوی شعله ورتر می گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم عالم توفانی شد. پنجره ها، درها باز و بسته می شدند و شرق شورق بهم می خوردند. شیشه ها می ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه ها کج و مج می شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می رفتم شیراز به استقبالم می آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می آمد، من هم از روی سپاسگذاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش پیش خبر داشتم. می دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.
یک روز میرفتم حوالی دانشگاه تهران کتابی پیدا کنم از مارتین اسلین درباره کرگدن اوژن یونسکو، سر فرصت پیاده شدم. آن طرف پیرمردی را دیدم گریه میکرد. پرسیدم «اِبسسِ چرا گریه میکنی؟» با بغضی گفت: «پولمو نداد و رفت...» گفتم: «کی؟» گفت: «فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فالش را دید، پول نداده گذاشت و رفت.» گفتم: «عیبی نداره بده به من. خودم عاشق فال خوانده شده، کاسه لب پر، اشک ریختهام.» فال را گرفتم.
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت؟ گر بت نمیپرستی
حالا من تا سه شماره عاشق شدم. خدای نکرده اگر تا هفت میشمردم چی میشدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم. زمین متبسم شد و سراسیمه دور خورشید میچرخید، جوری که عالم فقط دو فصل میشد. برای عاشق یا بهار است یا پاییز روزی که من عاشق شدم به سختی شب شد. آن هم چه شبی. بیپایان!
شبی که ماه مفقود شده بود. با این وجود نمیدانم از کجا لایه نازکی از مهتاب روی همه چیز کشیده بودند و من یکسره بیدار بودم که شب اول هیچ عاشقی نخوابیده. نمیخوابد. چون تا سحر میخانه دلدار باز است با آن دو چشم آهویی خیالبازیها میکردم. پدر و مادرم هم بیدار بودند. چنان که گفتوگوی ایشان را میشنیدم. گفتوگوی والدینم مناجات بود. پدرم میفرمودند: خانم! پسرمان به سلامتی عاشق شده است و مادرم آهسته آهسته به نجوا میگفتند: «اسپند دود میکنم. عشق در خانه ما شگون دارد.» بعد سر میچرخانیدند رو به آسمان و میگفتند: « خدایا! بارالها! همه بچههای این سرزمین عاشق باشند. صدقه سر آنها بچه های من هم عاشق باشند.»
من گر گرفته، میلرزیدم و شب تکان نمیخورد. هر چه هلاش دادیم آن شب میلی به صبح نمیداشت. پدر و مادرم بیدار بودند و حرف زدن از عشق برایم بیعفتی بود. بنابراین زبان بسته و بیواژه با خودم گفت وگو میکردم. از خودم میپرسیدم چرا عاشق شدم. که هنوز نمیدانستم امر ذاتی قابل تحلیل نیست. یعنی نمیتوانی بپرسی گل چرا گل شده؟ یا ماه چرا ماه شده است؟ یا از خودم می پرسیدم از کجا فهمیدند؟ باید چشم هایم را قایم می کردم : البته تنها چشم هایم نبودند. دست هایم هم عاشق شده بودند. نوک انگشت هایم گل داده بود. ولی بیشتر از بقیه جاها چشم هایم مرا لو می دادند. ابن قیم تحت تأثیر ابن حزم نوشته : «یکی از نشانه های عاشقی نگاه کردن و چشم دوختن به معشوق است. جوری که معشوق هرجا می رود عاشق هم با چشم هایش او را دنبال می کند.» با مزه این که روزی که من عاشق شدم موبایل اختراع نشده بود. تنها وسیله زلف گره بستن با معشوق کاغذ بود و من همان شب را بارها پاکنویس کردم. می خواستم برایشان نامه ای بنویسم مقدور نبود. البته در منزل ما همیشه خدا کاغذ بود، غیر از کاغذ و قلم باید دستی هم باشد که بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شدهام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شدهام. میخواهم به وسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه میفرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشمهای محترمتان قلب ما را میلرزاند.»
ابن قیم می گوید: «نشانه دیگر آن است که وقتی معشوق به عاشق می نگرد، عاشق چشم هایش را ببندد و یا به زمین بدوزد زیرا از عشق می هراسد و شرم دارد.»
با کاغذ تا شده رفتم تا حوالی ایشان بی آنکه زهرماری خورده باشم ملنگ بودم. نزدیکی منزل شان درخت انجیر بود. ایستادم و دست در گردن درخت انجیرشان انداختم...
محمد صالح علا
- ۵ نظر
- ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۵۸
- ۴۲۹ نمایش