قرار شد عصر بریم سینما در معیت آقای کا. خلاصه رفتم اما برای اوشون مشکلی پیش اومد و نتونستیم بهم ملحق بشیم و تنا تنا فیلمو دیدم، فیلم بدون مرز. یجاهاییش خوب بود اما حس خودبرتربینی داشت و اینکه شاید خیال میکرد کلید همه مشکلات عالم تو جیبشه. انگاری آمریکا و عراق و ایران رو مدلسازی کرده بود تو سه تا کرکتر، یدونه بچه هم اون وسط بود که لابد... نمدونم والا.
بعد فیلم راه افتادم از وسط پارک ملت به سمت ولیعصر و ایستگای اتوبوس و تجریش. رفتم یجا یچی بخورم، نمدونم چرا سر میز که نشسته بودم صدای همه میزا تو گوشم بود، یه میز بود که دو تا زن بودن و سه تا پسربچه، گویا زنا با هم خواهر بودن و اونا هم بچههاشون. خواهر بزرگتر رو به بچهها گفت خب... خوش گذشت؟ یکیشون لب باز کرد که البته شما قول دادید از 5 تا 8 بریم بیرون، وقتی رسیدیم 5 و 20 دیقه بود. بعد هم بچهها آروم یه شعر خوندن در این باره که چرا اون مرد حسابی غذاشونو نمیاره پس؟ از یکی از میزای پشتی صدای یه مرد جاافتاده میومد که میگفت: باز خوب شد مریم زیر منت اونا نرفت، اینم شما بذار بحساب کمتوجهیهای اخیر و میخوام که بهت خوش بگذره، برگشتم نگاشون کردم، یه مرد و زن میانسال بودن و عینک مرده هم بند داشت. میز دقیقن پشتم از صداشون پیدا بود یه زوج جوونن، مرده اصلن حرف نمیزد، فقط صدای اهممم و احتمالن تأییداش میومد، زنه اما ناراحت بود که به پیشنهاد اون اومدن اونجا و نمدونه چرا این بار مرغش انگار یه بویی داره، حتمن از روغنشه.
مشغول صداها بودم که دیدم بیشتر غذامو خوردم و مرغ منم انگار بو داره. ماءالشعیرمو برداشتم تا رسیدن به پارکینگ بخورم. دم پل هوایی میدون تجریش هم مثل اکثر اوقات یه نوازنده مشغول نوازندگی بود. تجریش دیگه تجریش نمیشه برام. به سرتاپاش لبخند میزنم، بعد اخم میکنم، اخم یهویی، بعد آسمونو نگاه میکنم، میگم اف بر تو تجریش جان، دیگر به چه کار آیی؟ لیاقتت همینه بیام تو سرمای پیادهروت دست تو جیب و زنخدان به جیب فرو برده راه برم، ماءالشعیر بخورم و به روت آروغ بزنم، عین حسینآقا که به کل تهران آروغ میزد، بعدم بزنم زیر همه تعریفایی که ازت کردم، که تجریش ما نمونهست، امامزاده صالحش اله، بازارش بله و... نخیر، از همین تریبون اعلام میکنم دیگه همشون برام از حیز انتفاع ساقطن، والا...
چه خوشبخت بودیم هیهات.
- ۲ نظر
- ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۱
- ۵۶۶ نمایش