وقال الإنسان ما لها
زیر بازویم را گرفته بود. مرد زیبایی بود. همه به ما نگاه میکردند و من راضی بودم، اما درست همان چیزی که باعث میشد از او خوشم بیاید از طرفی هم باعث میشد که برایم غیر قابل تحمل بشود. از کافه بیرون آمدیم و در خیابانی معطر از تلخی گلهای خرزهره به قدم زدن پرداختیم. روی بازویم به دستش نگاه میکردم. دستی قوی و سوخته از آفتاب. بنظرم میرسید که سالها از او بزرگترم. او را چنان نگاه میکردم که گویی تنها خاطرهایست از یک مرد سالم، خوش قیافه و خوشحال که در جوانی عشاق زیادی داشته است. با هم روزهای آفتابی متعدد و گردشهای با اتومبیل زیادی گذرانده بودیم. با هم دریا میرفتیم، شنا میکردیم، میگشتیم، میرقصیدیم، عشقبازی میکردیم و پس از این همه تنها یک خستگی جسمی برای ما باقی میماند که به ما احساس گرسنگی و خواب میداد. در آن آخرین گردش شبانه با یادآوری آن سالهای پرسعادت افسوس میخوردم که دیگر قادر نیستم دوستش داشته باشم. او همانطور یکنواخت باقی مانده بود. شاید هم همین سبب شده بود که دیگر دوستش نداشته باشم.
دیر یا زود - آلبا دسس پدس
- ۰ نظر
- ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۲۶
- ۳۷۲ نمایش